part 20. Father and LJ

319 112 7
                                    

درست مثل بچه ها روی پارکت هال نشسته بود و به تیک تاک عقربه های ساعت روی دیوار خیره شده بود.

هم میترسید و هم هیجان داشت و میدونست همه دردسر هاش بعد رد شدن عقربه ها از ساعت هفت، با رسیدن دوست هاش و پدرش همراه با همسرش شروع میشن.

و بعد اومدن مهمون هاشون، نفهمید چطور همسر پدرش رو به دوستاش معرفی کرد. فقط میدونست که قلبش اومده دهنش و کریس هم دائم از مدیسون فراریه.

سر میز شام جمع شده بودن و هوان با کریس و لیا خوش و بش میکرد ولی کمتر حرفی بین بک و دوستاش رد و بدل میشد. پدرش هم دائما سوال جوابش میکرد و بک خوشحال بود که ال جی و مدیسون رو فقط و فقط به عنوان دوست هاش به پدرش معرفی کرده. خصوصا ال جی!

در حال خوردن غذاش بود که پدرش به کره ای ازش پرسید"پس الان با همین؟ لیا ایشون رو میگفت؟ چقدر به هم میایین پسرم!"

بکهیون غر زد "آپا!"

کریس مدام بدبختیِ برادرش رو دزدکی دید میزد و همراه با مادرش و خواهرش، میخندید.

مدیسون و ال جی هم با تعجب سعی میکردن به کلمات نامفهوم پدر بک معنایی بدن اما نمیتونستن. مدیسون نگاهی به کریس انداخت و با شیطنت زمزمه کرد "کریس؟ میشه بگی آقای بیون چی گفتن؟"

چشم و ابرو اومدن های بک، کریس رو وادار کرد تا چیزی نگه. پوزخندی زد و گفت "چیز مهمی نبود."

آقای هوان سرفه کرد و به کره ای سر همسرش غر زد "لین بهش گیر نده."

با هم پوز خندی زدن درحالی که مدیسون و ال جی همچنان میخواستن از حرف های گنگشون چیزی رو متوجه بشن و مدام کنجکاوانه مثل بچه ها به آقای هوان و آقای بیون خیره میشدن.

لیا با شیطنت کمی با چنگال توی بشقابش بازی کرد و با لبخند عریضی رو به ال جی گفت "اونی اگر بخوای من برات ترجمه میکنم."

خانم بیون خندید و با لحن سرزنش واری گفت "لیا کارت زشته."

لیا به کره ای رو به پدرش غر زد "آپا باید اوپای خنگ منو نصیحت بکنه اوما."

بکهیون تیکه توی دهنش رو قورت داد و چیزی نگفت. به هیچ عنوان نمیخواست دوست هاش چیزی از حرف های خانوادش بفهمن.

آقا و خانم بیون بعد اینکه زیر لب لیا رو نصیحت کردن، آقای بیون دوباره با پسرش هم صحبت شد "مامانت میگفت با دوست های جدیدت تو یه انجمن نویسندگان آشنا شدی."

"درسته آپا."

لبخندی زد و به کره ای زمزمه کرد "ولی سعی کن راجب دوستیت با ال جی بیشتر فکر کنی پسرم."

بکهیون با صدای زیری اعتراض کرد "آپا خواهش میکنم!"

دلش میخواست هر چه زود تر از شر اون میز خلاص بشه یا فرار کنه اما حالا حالا ها شدنی نبود.

You Blind My Soul {COMPLETED}Where stories live. Discover now