part 40. Drunk!

306 108 2
                                    

تو اوج تاریکی، داخل ماشین نشسته بودن و بک سرش رو پایین انداخته بود. دیگه هم خبری از قهقهه زدن هاش نبود.

مثل بچه ها اخم و تخم کرده بود، سرش رو پایین انداخته بود و فکر میکرد چه قدر احمق شده بوده که باعث شده بوده چانیولش اونو توی همچین شرایطی پیدا کنه.

درحالی که با انگشت هاش بازی میکرد، با صدای گرفته ای لب زد "کونم داره میسوزه!"

چانیول با حرص فرمون ماشین بکهیون رو تو دست هاش فشرد و درحالی که منتظر بود مدیسون جواب پیغامش رو بده، گفت "همیشه وقتی مست میکنی همینو میگی."

با موهاش ور رفت و چشم هاش رو بست. ناخودآگاه پرت و پلا میگفت و میخندید ولی حالا ساکت بود.

مثل بچه ها به چهره چانیولی که تو تاریکی به وضوح میتونست به لطف لنز هاش، به خوبی ببینه، خیره شده بود، حسرت میخورد و فکر میکرد.

"چون خیلی داغونم."

چانیول به چهره درمونده بک نگاهی انداخت و سرش رو به نشانه نفی تکون داد. خودش رو مقصر تک تک حس های بدی که بک داشت تجربه میکرد، میدونست و سعی میکرد ترسش رو حدالامکان سرکوب کنه اما دیر شده بود.

بک حال خوبی نداشت، یا از سردردش غر میزد، یا از چان خجالت میکشید و یا با پررویی، بیخود و بی جهت قهقهه میزد.

"نه نیستی."

صدای گوشیش هشدار از پیام جدید تری رو میداد. نمیتونست بکهیون رو به خونه برگردونه. هیچ جای دیگه ای به جز خونه مدیسون نداشتن چون اکثر اوقات، مادر اون دختر، تو شیفتش تو بیمارستان مرکزی میموند و ناچار بودن اون شب کذایی رو اونجا بگذرونن تا کسی چیزی از مست بودن بک نفهمه.

"دوست دخترته؟"

چان اخم کرد و با تعجب به بکهیون خیره شد. صدای گوشیش اصلا اون چیزی که از ذهن مست و خنگ بک میگذشت، نبود اما بکهیون لحظه به لحظه حس میکرد که داره چیزی رو از دست میده.

دست هاش رو جلوی چشم های بک تکون داد و غرولند کرد "انقدر مستی؟ بکهیونا؟ خودت شبی که من و دوست دخترم از هم جدا شدیم پیشم بودی، یادت رفته؟"

بک سعی کرد نگاهش رو از چانیول بگیره ه و به نقطه نا معلومی خیره بشه "به هر حال، تو خوش شانسی که استریتی. مثل من یه بدبخت منحرف کثیف نیستی که با پسرا تحریک بشه و نه دخترا."

چانیول اخم کرد و حس کرد بهش توهین شده. دیگه نمیتونست به هیچ عنوان بکهیون رو درک کنه "بک بهت گفتم از این حرف ها نزن، خیل خب؟"

بکهیون ترجیح داد تا سکوت کنه. لحن جدی چانیول رو خوب میشناخت. میترسوندش. گاهی زیادی چرند میگفت و حماقتش بیشتر جلوی چانیول به نمایش گذاشته میشد.

چانیول از حرص چشم غره ای رفت و سعی کرد از فرصتی که ایجاد شده، استفاده کنه و پیام مدیسون رو چک کنه:

You Blind My Soul {COMPLETED}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora