بکهیون انگار که نه انگار سر میز شام نشسته بود. گوشیش رو زیر میز گرفته بود و فارغ از جر و بحث لیا و مادرش، با نیش باز با دوست پسر عزیزش چت میکرد.
به محض برگشتشون، چانیول چند روزی برای چکاپ بستری شده بود ولی این قرار بود زندگی براش طور دیگه ای ترسیم بشه و هر لحظه اش با بکهیون بگذره، با اینکه دوباره به او اجازه نداده بود به ملاقاتش بره.
"من پاپی میخوام!"
صدای لیا بلند شد و چاپستیکش رو روی میز پرت کرد. خانم بیون با صبر و حوصله، دوباره درخواست دخترش رو رد کرد و با آرامش از اسپاگتی توی بشقابش خورد "گفتم که نمیشه. تو طول روز بیشترمون خونه نیستیم ولی مامان جان تو خونه است به خاطر همین. در ضمن، انقدر به دوستت وابسته نباش، اوپا هات هم تا حدودی آمارت رو با جان بهم دادن، پس تنبیه داری و ازم انتظار پاپی گرفتن رو نداشته باش."
کریس حالا از دست نگاه های تهدید آمیز خواهرش فراری بود چون تقصیر اون و بکهیون بود که خانم بیون تصمیم گرفته بود یک روزی خانواده دوست لیا رو به خونه دعوت کنه.
لیا هم تا پاپی قد کوتاه قهوه ای رنگ دوستش رو دیده بود، از اون روز به بعد پافشاری میکرد که پاپی میخواد.
البته به نوبه خودش به اوپا های عزیزش اعلام کرده بود که با جان آشتی کرده ولی مادرش هم بالاخره متوجه شیطنتش شده بود و سه تا خواهر و برادر به خاطر مخفی کاریشون، اون شب محکوم به ظرف شستن شده بودن.
بکهیون ناشیانه به اطرفش و میز شام نگاهی انداخت، یواشکی به پیام دریافتیش از چانیول، لبخند دل نشینی زد و از نو مشغول چت کردن شد:
+ کجا رفتی؟
ـ سر میز شامم بیب، لیا و اوما دارن بحث میکنن، اوضاع ناجوره
+ اوه، چرا؟ :( لیا رو دعوا نکنید
ـ من دعواش نمیکنم ^^ گفتم که لیا و جان لو رفتن و لیا از پاپی جان یکی میخواد.
+ دلم میخواد براش پاپی بخرم، اما خودمم تقریبا به هر حیوونی آلرژی میدم *_*
- بیبی... حالا غصه نخور، راستی تونستی کتابی رو که بهت دادم کامل بخونی؟
+ نه! باز همه روزم رو تخت میگذره، شبیه کوالا ها شدم، اصلا حوصله ندارم
- واسه اینه که نمیذاری من بیام
+ *_* نه، گفتم نه.
- خیل خب قهر نکن، منتظرتم. خوب غذا بخور، دارو هات رو هم به موقع بخور، استراحت بکن، بهتر شو
+ دلم برات تنگ شده :(
- منم بیبی بوی، زود برگرد ^^
:) +
بکهیون تک خندی به اموجی چانیول زد و تایپ کرد:
- چی شد بیبی؟
BINABASA MO ANG
You Blind My Soul {COMPLETED}
Fanfictionاون هیچی از زندگی چانیول نمیدونست و اون رو از روی ظاهرش قضاوت میکرد. نمیدونست که چقدر از همه چی خسته است، از تظاهر کردن خسته است، از مخفی شدن خسته است و از روتین بودن زندگیش، از بیماریش، از باری که از نوزادی روی دوش خانواده اش گذاشته بود، ازهزینه ه...