part 8. Strange calls

465 156 17
                                    

هر سه، با چهره های گرفتشون، رو کف زمین اتاق کریس نشسته بودن و حرفی نمی زدن.

افکار چان و بک فقط و فقط فرار و نادیده گرفتن جو حاضر توی اتاق بود. در حالی که کریس به تختش تکیه داده بود و با نگاه تهدید آمیزی دونسنگ هاش رو زیر نظر گرفته بود.

اونها هم درست مثل بچه ها سرشون رو پایین انداخته بودن و اصلا حاضر نبودن برا یک ثانیه هم که شده، به هم نگاه کنن.

بکهیون یه دستش رو مشت کرده بود و به کف دست راستش میکوبوند. چانیول هم انگشت هاش رو به هم قفل زده بود و مدام چشم هاش رو میدزدید و مثل احمق ها هر نقطه از اتاق رو دید میزد.

هر دوشون با هم مو نمی زدن.فراری و ترسو! درست مثل پسر بچه هایی که خطا و شیطنتی ازشون سر زده باشه.

بالاخره کریس کلافه شد و شروع به سرزنش دونسنگ هاش کرد "چرا انقدر ساکتید؟! حتما من باید ازتون چیزی بپرسم؟! از پنجره دیدمتون! چرا داشتید جونگین رو دست به سر میکردید؟! چرا چانیول ازش قایم شده بود؟! چان پسر چت شده! چرا چیزی نمیگی؟ بک تو چرا چیزی نمیگی؟ تو میدونستی چانیول مریض شده؟"

چانیول به شانسش باز زیر لب فحشی داد و آهی کشید "بد شانس تر از من تو این دنیا وجود نداره!"

بک هنوز هم ساکت بود اما کریس نگران دوستش بود. مهم نبود که اگر یکم رابطه دوستیشون شکر آب شده بود. کریس نگران بود و بک حس های خودخواهانه ای در این باره به سرش میزد.

با نگرانی شونه هاش رو بالا انداخت و گفت "چان یک هفتس باهام حرف نمیزنی و جواب پیام هامو نمیدی. از برادرت قهر کردی؟"

لب هاش افتاده تر شدن و با ناراحتی به کریس نگاهی انداخت و گفت "فکر کردم از دستم ناراحتی کریس."

کریس حرص خورد و چشم هاش رو بست و سعی کرد به دوست صمیمی که مثل برادرش بود و براش با بک فرقی نداشت، اطمینان خاطر بده که از دستش به هیچ عنوان ناراحت نیست "چان بیا فراموشش کنیم، باشه دونسنگ؟ رفتار تو هم اشتباه بود ولی من فراموشش کردم. به عنوان داداش بزرگ‌ترت میگم که اشتباهاتت رو تکرار نکنی. خیل خب؟ فقط الآن بگو چی شده، من نگرانتم پسر."

بک از حسادت لب زد "داداش واقعا؟! چان مثل داداشته؟!"

چانیول سکوت کرد و کریس با حرص غرید "بک حسودی نکن!"

به امید اینکه از دلخوری بین اون دو تا برادر جلوگیری کنه، دلشو به دریا زد و وسط حرفشون پرید "من حالم خوبه! جدی میگم! بابت قضیه مدیسون هم از هر دوتون متاسفم. فقط دوست نداشتم بفهمید حالم بد شده."

سرش رو پایین انداخت و اخم بک غلیظ تر شد و بهش توپید "چی شده الان مثل گربه ها مظلوم نمایی میکنی؟! باید تو بیمارستان ولت میکردم و میدیدیم قرار بود چه بلایی سرت بیاد!"

You Blind My Soul {COMPLETED}Where stories live. Discover now