part 26. Stars

402 131 36
                                    

از ظهر اون روز به بعد، کارن رو ندیده بود و هیچ چیز رو نتونسته بود بهش توضیح بده اما حالا تو اوج تاریکی و تنهایی اش، منتظرش بود.

کارن بعد از ظهر اون روز باهاش تماس گرفته بودو بهش گفته عصر میاد به دیدنش. چان هم در انتظار کارن، به نرده های حیاط خونه تکیه داده بود و به خیابون تاریک و ساکت جلوی خونشون خیره شده بود.

کپسول سیارش کنارش بود و از سرما کاپشن سیاه رنگش تنش بود. سعی کرده بود ساعت نبیولایزر و دارو هاش رو فراموش نکنه و حالا در انتظار بود. در اوج تاریکی، با تپش های قلب درد مندش، ذهن خسته و قفسه سینه دردناکش، نفس های سختش، منتظر بود.

پدر و مادرش باز هم قرار بود دیر تر برگردن خونه و چانیول فکر میکرد تنهاست. البته اگر نگاه های کنجکاوانه بکهیونی رو که از بالکن اتاقش بهش خیره شده بود فاکتور میگرفت، توی اون لحظه هیچ کس نمیدیدش و تنها بود.

بکهیون چراغ اتاقش رو خاموش کرده بود و تا خواسته بود در بالکن اتاقش رو ببنده، باز هم با چانیولی مواجه شده بود که چندین بار شب ها شاهد حال گرفته اش بود. با دقت بیشتری نگاهش کرد و خدا رو شکر کرد که مست نکرده ولی متوجه ناراحتی اش شده بود.

به سوجویی که از انبار خونه یواشکی برداشته بود نگاهی انداخت. بد نبود که امتحانش میکرد و منظره ای که جلوی چشم هاش بود رو با کنجکاوی زیر نظر میگرفت.

با بطری سوجو کف بالکن نشست و از پشت نرده ها، هم پای چانیول، در انتظار بود. در انتظار اینکه قراره چه اتفاقی قراره رخ بده و چانیول اون وقت شب جلوی حیاط خونشون چیکار میکرد.

یه قلپ از سوجو خورد و از مزه تلخش، پیشونیش چین خورد. فکرش رو هم نمیکرد اولین تجربه مست کردنش اینطوری اتفاق بیفته.

چشم های ترسون چانیول، حالا ماشین کارنی رو که کنار خونه اش نگه داشته بود دنبال میکرد.

بکهیون با دیدن پیاده شدن کارن از ماشین، زیر لب با حرص زمزمه کرد "همون دوست دخترس. این همه دعوا برای چیه؟ پارک چان خل."

چانیول با اخم به کارنی که لحظه به لحظه به او نزدیک تر میشد، خیره شده بود. میخواست اهمیتی نده اما نمیتونست. حس میکرد قلبش ضعیف تر از هر وقت دیگه ای شده.

سعی کرد به سمت کارن قدمی برداره اما زانو هاش سست شده بود و درد مفصل هاش رو به خوبی میتونست حس کنه و دعا میکرد که به مسکن هاش نیازی پیدا نکنه و حالش بدتر نشه.

کارن کم کم فاصله بین خودش و چانیول رو شکست و به صورت چانیول خیره شد.

نور ماه، چهره چانیول رو روشن کرده بود و کارن به وضوح میتونست حال بدش رو بفهمه.

ولی احساس سبکی میکرد و با کیسه پلاستیکی ای که توی دستش بود و میخواست به چانیول بدتش، قرار بود بار سنگینی از روی دوش هاش خالی شه.

You Blind My Soul {COMPLETED}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora