part 9. He is your Dad

406 141 14
                                    

توی تاریکی اتاق، کریس درست وسط خواهر و برادرش دراز کشیده بود. از سرما درست مثل سه تا موش کوچولوی ذوق زده، زیر پتو رفته بودن و به سقف خیره شده بودن و حرف میزدن.

لیا با شوق و ذوق به کریس گفت "میشه از عمو هوان کاسپلی*واندروومن رو بخوام بخره؟"

کریس پوز خندی زد و گفت "نه لیا خودم برات می‌گیرم."

لیا ریز خندید و گفت " کریس اوپا یعنی الآن عمو هوان واقعا همسر پاپا به حساب میاد؟ دیگه به نظرم نباید بهش بگیم عمو، نظر تو چیه بکهیون اوپا؟"

بکهیون با انگشت های بلندش، چشم هاش رو مالوند و با حرص گفت "نمی دونم لیا، به نظر من هیچ فرقی نداره."

کریس زمزمه کرد "بک چرا لحنت اینطوریه؟ تو از اومدن پاپا خوشحال نیستی؟"

"چرا خوشحالم فقط دوست ندارم هوان بیاد."

لیا با لحن جدی ای زمزمه کرد "بکهیون اوپا هی به من میگی بی ادب، و خودت اینظوری درباره همسر بابا حرف میزنی. اسمش عمو هوانه."

*Cosplay

کریس با دست به بکهیون اشاره کرد و گفت "ولش کن لیا. جدیدا خیلی بی ادب شده."

بکهیون با خستگی و بی حوصلگی، به پهلوش چرخید "خب فرض کنید یه روز دوست پسر دوست دختر بگیرید، چقدر مضحک میشه که بهش توضیح بدید... آره من ازت خوشم میاد. آره خودشه بیا با هم بیشتر آشنا شیم. اوه حالا بیاد بپرسه مامان بابای تو چیکار میکنن و چطورن. اونوقت من باید چی بگم؟! هییچی! هی آره منم مامان و بابای خوبی دارم. هر دوشون روانشناسن اما از هم جدا شدن چون بابام گیه و الآن ازدواج کرده. هوم؟ چطوری هاست؟! خوبه نه؟!"

اخمی روی چهره کریس نشست و زمزمه کرد "حتما میخوای این خزعبلات رو وقتی رابطت با ال جی جدی تر شد تحویلش بدی."

لیا هم از کریس طرفداری کرد و گفت "ولش کن اوپا، یه تختش کمه."

لب هاش آویزون شدن و شونه هاش رو بالا انداخت و عینکش رو گذاشت بالای سرش "حداقل مثل بابا احمق نیستم."

کریس سعی کرد عصبانیتش رو کنترل کنه. با صدای خفه و عصبی ای به بکهیون توپید "اوی! بکهیون اون پدرته! مثلا کتاب میخونی. باید به درک و فرهنگت صفر داد بیون بکهیون."

بکهیون پوفی گفت و طوری اخم کرد که چهره گرفته اش توی تاریکی اتاق برای خواهر و برادرش واضح بود "چه ربطی داره من که نگفتم بده. ولی کار بابا غیرمنطقیه."

لیا کمی به کمرش قوس داد، بلند شد و رو به برادرش گفت "خب اوپا وقتی میگی غیر منطقی یعنی گی‌هارو مسخره میکنی. اصلا درک نمیکنی که چقدر پسرای گی کیوتن! دو نفر تو مدرسمون هستن که خیلی به هم میان! اگر ببینی‌شون نظرت راجب گی‌ها عوض میشه."

کلمات آخرش رو با لحن بچگونه و ذوق زده ای زمزمه کرد. کریس ریز خندید و خواهرش رو سرزنش کرد "لیا تو که بهشون چیزی نگفتی؟"

"نترس اوپا تو مدرسه‌ب ما همه با اینجور چیزا کنار میان و عادیه."

بکهیون باز عصبی شد و با حرص دهن خواهر و برادرش رو کج کرد و انگشت هاش رو تو هوا تکون داد و تو اوج تاریکی به برادر و خواهرش چشم غره رفت.

کریس به دست بک ضربه ای زد و گفت "بک به خودت بیا پسر! هر چی که باشه، آره خب من خودمم از گی‌ها خوشم نمیاد ولی اون پدرته."

جمله‌ی آخرش رو احساسی‌تر و آروم‌تر بیان کرد.

لیا حرف برادرش رو ادامه داد "اوپا پنجاه پنجاه حق با کریسه. هر چی باشه اون پاپامونه و هر چی که اون رو خوشحال میکنه ما رو هم خوشحال میکنه."

کریس همیشه از درک عمیق و احساسی خواهرش کیف میکرد. لیا هر شیطنتی هم که میکرد، کریس به قدرت درک و احساسات قوی خواهر کوچیکش از ته دل افتخار میکرد.

کریس لبخند دلنشینی توی اوج تاریکی خونه به لیا زد و گفت "دونسنگ با درک و فهم من!"

با روشن شدن پریز حال توسط خانم بیون، بحثشون تموم شد و با چشمای معصومشون به مادرشون که از سر و صدای اونا از خواب پریده بود خیره شدن.

خانم بیون موهای شلخته و پریشونش رو خاروند، دستی به لباس خوابش کشید، از روی مبل یکی از متکا های کوچیک رو برداشت و با کلافگی و چشمای بسته گفت "شما سه تا وروجک‌ها چقدر ویز ویز میکنید نصف شبی هوم؟! بخوابید! فردا مدرسه دارید!"

و متکا رو به سمتشون پرت کرد، چراغ هارو خاموش کرد و به سمت اتاقش برگشت.

خنده های خفه سه تا خواهر و برادر شروع شد و جو ناراحت کننده ای که بینشون ایجاد شده بود، مثل دود محو شد.

اما صدای معترض خانم بیون بار دیگه بلند شد "بخوابین!"

کریس جلوی خندشو گرفت و گفت "راست میگه مامان! خستس فردا قراره بره سرکار بخوابین ببینم! شب به خیر."

"شبت به خیر هیونگ."

"شبت به خیر اوپا."

___________________________________

ووت و نظر یادتون نره لاولیا، بوس بهتون 😘

You Blind My Soul {COMPLETED}Where stories live. Discover now