part 19. Chanyeol's singing

339 122 10
                                    

توی طول هفته، مدام غر میزد تا بلکه بتونه نظر مادرش رو تغییر بده اما به نظر میومد که متقاعد کردن مادرش، لحظه به لحظه براش سخت تر میشه.

البته ملاقات پدرش و دوست هاش آنچنان هم بد نبود و شاید بهش خوش میگذشت، البته اگر وجود همسر پدرش رو فاکتور میگرفت.

مدام توی طول روز کنار چانیول از حسش نسبت به ال جی میگفت، توی باشگاه غر میزد اما چیزی از مهمونی شام مادرش نمیگفت. مشخصا نمیگفت!

دلش میخواست از چانیول کمک بگیره تا یه جورایی نیومدن ال جی رو به اون شام مهمونی مادرش دست به سر کنه اما موقتا دوست نداشت چانیول چیزی راجع به پدرش بفهمه.

چانیولی که دنبال شروع جدید بود، با النا هر روز روی تیم و چیر لیدر ها نظارت میکرد و ترس هاش رو دور انداخته بود.

مهم نبود چقدر کریس از دست النا فراری بود و مدام پیش برادر کوچیک ترش مخفی میشد، شجاعت چانیول پابرجا بود. و این شروع جدیدش بود.

شروع جدیدی با فراموش کردن اینکه خودش زمانی با شوق و ذوق باعث شکل گیری رابطه کریس و النا شده بود.

مثل هر روز جمع النا و چانیول و بقیه تیم رو تنها گذاشت و جایی به دور از اون جمع، کنار برادرش ایستاد و توپش رو به سمتی پرت کرد و نگاهش رو از النا دزدید.

بکهیون متوجه رفتار های برادرش بود. با اینکه ذهنش درگیر بود، اما متوجه کریس هم بود.

اخم کرد و با کریس راهی رخت کن شد "هیونگ چته؟ تا آخر عمرت میخوای ازش فرار کنی؟"

با هم وارد رختکن شدن و لباس های ورزشیشون رو در اوردن و حوله هاشون رو از کمدشون برداشتن.

کریس لباس های کثیفش رو توی ساکش انداخت و شونه های برهنه اش رو بالا انداخت "نمیدونم بک، از مواجه شدن باهاش میترسم. چانیول هم که انگار نه انگار! برام عجیبه که چطور با هم کنار اومدن."

صدای چرخ کپسول سیار چانیول نذاشت دو تا برادر بحثشون رو ادامه بدن و چانیول با لیست توی دستش به سمتشون اومد و کنار کمدشون ایستاد.

به نیم تنه برهنه بکهیون نگاهی انداخت و فوری تظاهر کرد که داره جای دیگه ای رو نگاه میکنه و هول شد.

"به موقع اومدی، داداش خل منو نصیحت کن."

چانیول مثل بچه ها سرش رو پایین انداخته بود و حسابی از دیدن نیم تنه بکهیون خجالت میکشید.

ریلکس و لخت در مقابل چانیول ایستاده بود در حالی که چانیول حسابی معذب شده بود و نمیتونست یک لحظه هم به بکیهون نگاه کنه.

یادش افتاد که تنها با دیدن یه نفر اینطوری خجالت میکشید. برای رهایی از افکارش، سعی کرد بدون اینکه به بدن برهنه بک نگاه کنه، باهاش هم صحبت بشه "به داداشت بگو گذشته ها گذشته اینو تو کلش فرو کنه. شما بیون ها چقدر درگیری احساسی دارین."

You Blind My Soul {COMPLETED}Where stories live. Discover now