part 60. Michelle Flora

335 85 17
                                    

بکهیون دست به دست خواهرش، از اتاق بیرون اومد و با هم، از گرسنگی به سمت آشپزخونه رفتن. بکهیون بیشتر به خواهر کوچیکش چسبید و پشتش مخفی شد چون اصلا نمیخواست با کریسی که کم کم داشت آماده میشد راهی مدرسه بشه، رو در رو بشه.

درواقع کریس هم در حال مخفی شدن و فرار بود. در حال فرار از عذاب وجدانش و فرار از چشم های معصوم برادر کوچیکترش که باعث ناراحتی و اشک هاش، خودش بود.

بهش همیشه یاد داده بود که تحت هر شرایطی به عزیزانش عشق بورزه و هیچ کس رو قضاوت نکنه اما خودش این کار رو انجام داده بود.

کلماتی رو که بار چشم های گریون برادرش کرده بود، نمیتونست فراموش کنه. عذاب وجدان مثل خوره به وجودش افتاده بود و درونش متلاشی میکرد.

با سکوت، نیم نگاهی به لیا و بکهیون انداخت و سوییچ جیپش رو از روی پیشخوان آشپزخونه برداشت اما ناگهان با صدای مادرش متوقف شد "نرو."

کریس به ناچار رو به مادرش چرخید و به ناچار پالتوش رو دراورد. مادرش دستور دومش رو صادر کرد و به مبل جلوی تلوزیون اشاره کرد "بشین."

قدم برداشت و روی کوچیک ترین کوسن جا گرفت. خانم بیون این بار به بکهیون و لیایی که کنار ستون ایستاده بودن، دستور داد "بکهیون؟ تو هم بیا بشین."

بک به ناچار دست کوچیک خواهرش رو رها کرد و همزمان با مادرش، در مقابل کریس، روی کوسن بزرگتر نشست.

به یاد داشت آخرین باری که به همین نحو نشسته بودن، باز هم بحث سر عشقش بود، چانیول.

دفعه قبل بحث سر نجات چانیول توسط خودش توی بیمارستان بود و حالا هم قرار بود بحث سر عشقی باشه که در قلب ضعیفش جای داشت. عشقی که با بیرحمی توسط سی اف و دنیا سرکوب میشد.

خانم بیون رو به دختر کوچیکش گفت "لیا؟ لطفا برو داخل اتاقت."

لیا حرفی نزد، نگاه غمگینش رو لحظه ای به مادرش داد و به سمت اتاقش رفت. حداقل دلش رو به این خوش کرده بود که کار درستی میکنه و تنها عضو خانواده است که برادرش رو قبول داره و درکش میکنه.

حالا باز خونه خانواده بیون در سکوت غرق شده بود تا اینکه خانم بیون اون سکوت رو شکست "کریس؟ آقای جانسون بهم اطلاع داده که چی کار کردی و با بکهیون چطور حرف زدی. ازت میخوام از برادرت به خاطر ماجرای دیروز معذرت خواهی کنی. "

کریس تکونی خورد و با صدای گرفته و بمش رو به خانم بیون گفت "همیشه باید طرف اونو بگیری؟! من چرا باید عذر خواهی کنم؟! مامان اونجا نبودی ببینی که پسرت چطور سر برادر بزرگترش داد زد و بهش گفت عوضی!"

خانم بیون دست هاش رو به هم قفل زد و با جدیدت گفت "عذر خواهی کن کریس! خجالت نمیکشی؟! تو حق نداشتی به برادرت بگی ادم کثیفیه! خودت همیشه ادعات میشه که نباید به بابات توهین کنی ولی خانم کیدمن دیروز توی تلفن حرف دیگه ای بهم میزد! مدیسون میگفت سر بک داد زدی و بهش گفتی درست مثل پدرت ادم کثیفی هستی و با یه پسر خوابیدی! ازت همچین انتظاری نداشتم کریس! حالا هم زودباش معذرت خواهی کن!"

You Blind My Soul {COMPLETED}Where stories live. Discover now