part 41. Misunderstanding

287 106 5
                                    

تمام شب رو از اتفاقات اون مهمونی کذایی حرف زدن و نهایتا، فک مدیسون از غر زدن سر چانیول خسته شد و از خستگی، روی مبل، روی شونه چانیول پس افتاد.

چشم هاشون از درد و خستگی و شرایط فیزیکی بدنشون گرم گرفته بود و نشسته به خواب رفته بودن. شب پیچیده ای برای چانیول گذشته بود و موقع خواب آخرین چیزی که از ذهنش گذشته بود، مثل همیشه به یک اسم خلاصه میشد، بکهیون.

بکهیونی که با گرمای هودی گشاد و پشمی چانیول توی تنش، تو خودش جمع شده بود و روی رخت خواب نرم مدیسون، با سردرد وحشتناکی که داشت، به خواب رفته بود.

صدای زنگ گوشیش در اثر دریافت پیغام عجیبی، وادارش کرد تا توی جاش تکونی بخوره، به زور از جاش بلند شه و لنز هاش رو خواب آلود و گیج، رو چشم هاش بندازه تا بتونه جواب پیام رو بده.

روی تخت نشست و چند باری پلک زد تا به نور صفحه گوشی عادت کنه و ساعت رو چک کنه.

پنج صبح بود و هوای نیمه روشن پنجره اتاق هم همین رو به بک نشون میداد.

سعی کرد اتفاقات دیشب و فاجعه مست شدنش رو به یاد نیاره و رو پیغامی که دریافت کرده تمرکز کنه، تا بتونه بخونتش:

+ هیونگ! چانیول دیشب چیزی نگفت. منم زود از مهمونی دراومدم. انجامش دادی دیگه :))))))

بار دیگه اتفاقات دیروز رو مرور کرد و از خودش و کاری که میخواست انجام بده، به شدت شرمگین شد و با چشم های نیم باز و خسته اش، به صفحه گوشی نگاهی انداخت و با حرص تایپ کرد:

ـ پنج صبحه و بیداری جوجه؟!

+ خوابم نبرد هیونگ، سریال میدیدم. خودت چرا بیداری؟ :) تو اتاق مینسوک هیونگ با کیتی؟ :)))))

ـ درست با هیونگت حرف بزن. نه تو خونه مینسوک نیستم. رو تخت خودم خواب بودم که بیدارم کردی!

پیامش رو تند تند تایپ کرد و دکمه ارسال رو با حرص فشرد. گوشیش رو خاموش کرد، داخل جیبش گذاشت و دست هاش رو رو صورتش گذاشت. انگار گندی که دیروز زده بود رو مدام مجبور بود مرور کنه تا ببینه واقعا میخواد با زندگی عاطفیش چیکار کنه.

درحالی که با هیچ ذهنیت درستی پیش نمیرفت. همون اصول و عقاید، توی ذهنش همچنان حک شده بود.

فقط باید از دختر ها خوشش میومد و این افکار چیزی بود که چان ناخواسته بهشون بیشتر دامن زده بود تا از عشقش در مقابل دنیای بیرحم اطرافشون محافظت کنه.

سعی کرد از روی تخت بلند شه و به بدن کرختش تکونی بده اما انقدری معده اش درد میکرد که احساس میکرد شکمش سوراخ شده و نمیتونه از جاش جم بخوره. آهی کشید و بالاخره موفق شد سرپا بایسته:

هیچ وقت نباید با معده خالی ویسکی خورد بیون بکهیون!

خمیازه ای کشید، موهاش رو خاروند و اتاق مدیسون رو ورنداز کرد. دنبال چانیول میگشت و میدونست دیروز به احتمال بالا باز پرت و پلا گفته و وقتی که مست بوده، ناراحتش کرده.

You Blind My Soul {COMPLETED}Where stories live. Discover now