part 23. Love is... (1)

411 129 22
                                    

نمیدونست چند دقیقه است که ایستاده. بعد رفتن کارن، تا چند دقیقه نفس نفس میزد و به دیوار کوچه تکیه داده بود.

خودش بود و تاریکی و صدای نفس هاش.

گلوش میسوخت و بغضش آزارش میداد تا اینکه صدای آشنایی از در پشتی بار شنید.

به خودش اومد و از فکر کردن به صدای بغض آلود کارن و حقیقتی که کشف کرده بود، دست کشید.

دوباره مخفی شد و چشم های کنجکاوش رو به در خروجی بار داد.

با دست هاش به دیوار پشتی کوچه تکیه داده بود و چشم هاش دو تا پسری رو که تو اوج تاریکی از در بار خارج میشدن رو دنبال میکرد.

اما از آشنا بودن چهره هردوشون جا خورد و بیشتر خودش رو مخفی کرد.

چانیول میتونست هر چیزی به جز مست بودنشون، توی رفتار و حرکات اون دو تا پسر ببینه.

سهون به موهای سیاهش چنگی زد و آهی کشید. دست هاش رو از جیب سویشرتش درآورد و سعی کرد برای بار آخر تلاشش رو بکنه و سؤتفاهم چند دقیقه پیشی رو که بینشون پیش اومده بود، برای لوهان توضیح بده تا از دستش نده.

ترس بچگانه ای به دلش چنگ زده بود چون لوهان رو تا به حال اینقدر ناراحت و عصبانی ندیده بود، به جز وقتی که مربی ورزشش نمره انعطاف پذیری اش رو به اشتباه F داده بود.

و چشم های متعجب چان هنوز هم جر و بحث عجیب دوستاش رو مخفیانه دنبال میکرد.

این بار سهون با صدای بلند تری، اسم لوهان رو داد زد. لوهان سرجاش ایستاد و با حرص به چشم های نگرانش خیره شد و به نوبه خودش تصمیم گرفت تا سهون رو سرزنش کنه.

کمتر اوقات حرفی رو مدام تکرار میکرد اما سهون براش مهم بود و نمیتونست ببینه که سهون چه نا خواسته و چه با خواست خودش، دلش رو بشکنه.

حقش یه زندگی آروم پیش دوست پسرش بود ولی جو دبیرستانش بهش این اجازه رو نمیداد و اونجا هیچ فرقی با زادگاه خودش و سهون نداشت.

"چیه سهون؟! گمشو برو از جلوی چشام! میخوام تنها باشم!"

چشم های بادومیش گشاد شدن و صداش رو روی دوست پسرش بالا برد "چته؟! احمقی مگه؟! انقدر دوست داری قضاوتم کنی لوهان؟! هوم؟!"

با حرص گام هاش رو محکم تر به سمت سهون

برداشت و نیش و کنایه هاش رو از سر گرفت "آره تو احمق فرضم کردی که فکر میکنی نفهمم بین تو و هانا چی میگذره."

چشم های چانیول باریک شدن و دقیق تر به قشقرقی که دوست هاش به راه انداخته بودن گوش داد.

هنوز توی شوک بود و به سختی میتونست ادامه اون بحث رو تجزیه و تحلیل کنه اما کم کم بعضی از سؤالات توی ذهنش براش داشتن شفاف سازی میشدن.

You Blind My Soul {COMPLETED}Where stories live. Discover now