part 32. messed up

344 120 10
                                    

صدای جمعیت کافه تریا توی سرش میپیچید و یک روزی میشد که با هیچ کس حرفی نمیزد. توی تنهایی خودش، همه اطرافیانش رو دور انداخته بود.

تا به حال انقدر موضوعی ذهنش رو مشغول نکرده بود که میشل در این حد مشغول کرده بود. طی تماس تلفنی عجیبی که دیروز با مدیسون داشت بهش گفته بود که راز مدیسون پیشش میمونه و باز هم میتونن با هم دوست باشن اما دخترک عصبانی بود.

از ترحمی که میشل نسبت به او داشت، عصبانی بود و از رد شدنش به قدری دل شکسته و کلافه بود که حاضر بود کریس ویالونش رو ایندفعه زیر پاش تیکه تیکه کنه تا همه چیز رو از یاد ببره.

تنها نشسته بود. از هر لحظه ای توی زندگیش بیشتر احساس تنهایی میکرد و این تنهایی ای بود که خودش انتخاب کرده بود.

زک و ال جی زودتر سالن رو ترک کرده بودن و فهمیده بودن که هر چه قدر بیشتر سعی کنن از مدیسون حالش رو بپرسن، اوضاع رو بدتر و اون دختر رو عصبی تر میکنن و عصبی بودن برای مدیسون تقریبا مثل سمی بود که باعث سردرد و نفس تنگی اش میشد.

بکهیون به کلی دوست هاش رو فراموش کرده بود و همه فکر و ذکرش این شده بود که به چانیول مدام گیر بده، هر روز راس ساعت هشت عصر بهش زنگ بزنه، فیزیوتراپی چانیول رو بهش گوشزد کنه و کلافش کنه.

البته نگرانی و حسی که نسبت به چان داشت بی جا نبود اما بکهیون تقریبا مثل پدر و مادر چان وارد عمل شده بود ولی چان از غرولند های بک خوشش میومد و میدونست بک از روی ترحم اون کار ها رو انجام نمیده چون اگر کوچک ترین مخالفتی درباره درمانش میکرد، صد در صد از جانب کراش عزیزش کتک میخورد!

و حتی چان و بک هم از حال اون دختر بی خبر بودن. متوجهش نبودن و سرگرم کار های خودشون بودن.

نگاهی به اطرافش انداخت، با ماگ قهوه اش بازی کرد و بیشتر توی خودش جمع شد. چی میشد اگر یک لحظه توی دنیاش هیچکسی وجود نداشت؟

آیا میمرد؟ آیا هنوز هم به دوست هاش و خانواده اش نیازمند بود؟ ابدا دوست نداشت اینطوری فکر کنه.

میخواست بمیره تا نذاره کسی دوباره قلبش رو بشکنه و هیچ کس کاری رو از روی ترحم براش انجام نده. اون لحظه به کار های دو سال اخیر چانیول حق میداد.

اینکه نتونی نفس بکشی و کسی به خاطر هر نفسی که به زور میکشی، از روی ترحم بهت نزدیک بشه، خود مرگ و خفت بود. اینکه نمیتونست به کسی هم دل ببنده باز خود مرگ بود.

"سلام مد!"

متوجه اون صدای بم شد، سرش رو بالا برد و با چشم های سرخش به کریسی خیره شد که با لبخند دلنشینی در مقابلش نشسته بود.

تاکید کرده بود که یه مدت میخواد تنها باشه و حالا کریس مقابلش نشسته بود. به هیچ وجه دلیل اون سرخوشی عجیب پسر رو در کنار خودش نفهمید.

You Blind My Soul {COMPLETED}Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora