part 4. He is a playboy, Baek

652 192 20
                                    

بالاخره اون روز هم تموم شد، بچه ها از کارشون تو انجمن تموم شدن و هر کدومشون راهی مقصد خودشون شدن.

بکهیون هم اون روز مجبور بود که با پای پیاده راهی خونه شه و به نظر میرسید تمرینات بسکتبال داداشش وقت گیر تر شده و مثل همیشه نتونسته با اون جیپ مشکیش بره سراغ برادرش.

بکهیون آروم آروم راهی خونه شد و غرق در سکوت همیشه مبهمش شد ولی انرژی و هیجان مدیسون، سکوتش رو تا حدودی شکست.

مدیسون مثل همیشه، بر خلاف بدن خسته و بیمارش، پر انرژی و با شور و ذوق با کپسولش توی محوطه به سمت بکهیون رفت. نفسی تازه کرد و هوای تازه محوطه رو داخل ریه هاش فرستاد و گفت "کافه مونه!"

بکهیون سردرگم پرسید "چی؟"

مدیسون یادآور چیزی شد و امیدش رو به کافه مونه پاک کرد "اوه... فراموشش کن. اونجا تا یه هفته دیگه در حال تغییر دکوراسیونه."

بکهیون هنوز هم گیج و تودار بود "عام... چطور مگه؟"

"خب بذار جریانو بهت بگم، کافه مونه پاتق انجمنمونه، اکثرا اونجا کار میکنیم. اما تا یه هفته قراره تعطیل باشه و تغییر دکوراسیون بدن. و از اونجایی که یه هفته فقط برا داستان جدید وقت داریم، باید تو خونه هامون با هم کار کنیم."

بکهیون گفت "راستش رو بخوای منم ایده ای ندارم. میخوای امروز رو بریم خونه ما؟"

این میتونست برای بکهیون افتخار باشه. اون روز مادرش خونه بود و خواهرش و کریس هم خونه بودن و میتونست به همشون ثابت کنه اونقدر ها هم تو پیدا کردن دوست ضعیف نیست.

طبیعاتا بکهیون به دنبال کسی بود که حداقل یکم مثل خودش باشه ولی ظاهرا پارک چانیول، یک ذره هم به بکهیون شباهتی نداشت و از این بابت خوشحال بود که مجبور نبود به زور با چانیول دوستی کنه.

"راستش من میخواستم دعوتت کنم."

"باشه عیبی نداره، معذب نباش."

اما از کی تا به حال بکهیون انقدر سازش پذیر شده بود؟ اون انجمن ظاهرا کار خودشو کرده بود و بکهیون واقعا داشت تغییر میکرد. البته تاثیرات و تغییراتی که دوستاش قرار بود برای بکهیون بسازن، فراتر از تصورش بود.

***

چند قدمی مونده بود تا مدیسون و بکهیون به خونه برسن. چانیول بعد یک هفته پیداش شده بود و داشت کیسه آشغال هارو توی حیاط خونشون جا به جا میکرد.

بکهیون درحالی که داشت با مدیسون از کنار خونه همسایه اشون، پارک چانیول رد میشد، چانیول رو بعد یک هفته توی حیاط خونه اش دید و تعجب کرد. اگر هم سلام نمیداد، دور از ادب میشد چون به هر حال پارک چانیول، دوست برادرش بود.

ایستاد و از دور داد زد "سلام!"

چانیول چشمش به بکهیون خورد و چشمای درشتش، گشاد و متعجب شدن، نه از دیدن خود بکهیون، بلکه از دیدنش همراه با مدیسون.

You Blind My Soul {COMPLETED}Where stories live. Discover now