part 29. dear Animus

325 114 15
                                    

فکرش درگیر بود و هیچ چیز به جز انباری کوچیک و چوبی ای که توش کتاب های قدیمی اش رو چیده بود، نمیتونست آرومش کنه.

باید به ال جی چیزی میگفت؟ وقتش بود؟ یا نباید چانیول رو تنها میذاشت؟

با تمام خستگی ای که داشت، قرارش رو با چانیول برای کتاب خوندنشون فراموش کرده بود، گوشیش رو توی اتاقش جا گذاشته بود، پشت پیانو نشسته بود و اولین موسیقی ای که به ذهنش خطور میکرد رو همراه با نوتی که حفظش بود، اجراش میکرد:

내 낡은 기타를 들어 하지 못한 고백을

گیتار قدیمیمو برمیدارم، اعترافی که نتونستم بکنم...

حتی نت پیانوی این آهنگ رو دوست داشت. آهنگی که به ظاهر برای ال جی بود اما بک واقعا مخاطب خاصی براش نداشت و خوندن اون آهنگ فقط باعث میشد تا به یا دفتر شعرش که باز هم دست چان بود، بیفته و همچنین به یاد پدرش. نفهمید چند دقیقه مشغول پیانو زدن و آواز خوندن شده و باعث شده بود چانیول با ذوق روی راه پله های انبار بایسته، به صدای گوش نواز و بهشتی بکهیون گوش بده و بعد تموم شدن موسیقی، با خوشحالی و تحسین تشویقش کنه.

بکهیون با صدای دست زدن چانیول، به راه پله کم نور انبار نگاهی انداخت و از حضور دوستش متعجب شد "یول؟ اینجا چیکار میکنی؟"

چانیول با چشم های درشت و مشتاقش به تعجب بامزه عشقش خیره شد و پرسید "مزاحمت شدم؟"

"چی؟ نه، منظورم اینه که من به دوست هام اجازه نمیدم بیان اینجا. کی بهت گفت من اینجام؟"

چان کف سرش رو خاروند و گفت "به تلفنت جواب ندادی، من هم گفتم بیام پیشت. لیا گفت اینجایی. قرارمون یادت رفت."

بکهیون پلک زد و به نقطه نا معلومی از انبار خیره شد "اوه... گوشیم مونده تو اتاقم. شرمنده، ذهنم مشغول بود."

چانیول نفسی تازه کرد و به نرده های راه پله خاکی انبار تکیه داد "منظورت چیه که اینجا دوست هات رو راه نمیدی؟"

بکهیون شونه هاش رو بالا انداخت و حرف هاش رو با لیا به یاد اورد. وقتی که برای اولین بار داشت کتاب خونه چوبی اونجا رو تعمیر میکرد و کتاب هاش رو با کمک خواهرش میچید.

"با لیا قرار گذاشتم که دست کسی رو که توی دبیرستان قراره عاشقش بشم، بگیرم و بیارمش اینجا، کتابامو نشونش بدم، براش پیانو بزنم و آواز بخونم."

چانیول درست مثل بچه ها اخم کرد و لب های درشتش آویزون شد "ناراحتم کردی، این یعنی من الآن باید برم؟"

بکهیون دست پاچه شد و دست هاش رو تند تند توی هوا تکون داد "نه نه نه، تو مجازی..."

نیش چانیول باز شد و گفت "چرا؟"

بک لبخند شیرینی زد و گفت "چون تو بهترین دوستمی دیگه... لوس نشو بیا پایین."

چانیول بر خلاف اینکه همیشه از زبون بک برای بار هزارم کلمه دوست رو شنیده بود، تپش قلبش رو نادیده گرفت و با اشتیاق دعوت اون پسر کیوت و خوش صدا رو قبول کرد، به سمتش رفت و روی نیمکت کوچیک و چوبی پشت پیانو، کنارش جا خوش کرد "دوباره میزنیش؟"

You Blind My Soul {COMPLETED}Where stories live. Discover now