part 11. Not real friends, Chanyeol

400 138 7
                                    

بی حوصله به سمت در حیاط رفت. اتفاقات دیروز حسابی ذهنش رو مشغول کرده بود و خدا خدا میکرد که با چانیول دوباره رو در رو نشه.

چند باری پلک زد تا چشم هاش به هوای سرد و گرگ و میشی صبح کوئینز عادت کنه و راهی خرید بشه.

تکونی خورد و سرما از پلیور سفید رنگش گذشت و به خودش لرزید. کتش رو پوشید تا کم کم راه بیفته اما با جسم مچاله شده چانیول روی صندلی حیاط کنارشون، مواجه شد. پیشونیش چین خورد و با نگرانی قدم هاش رو برداشت و به دیوار بینشون نزدیک شد.

روی صندلی نشسته بود، زانو هاش رو بغل کرده بود و انگشت های بلندش از آستین های کتش بیرون زده بود، کپسولش روی میز بود و لوله اکسیژن متصل به بینیش باز هم روی صورت سرخش جا خوش کرده بود.

از سرما توی خودش جمع شده بود و بکهیون هیچ درکی نداشت که چرا چانیول با اون وضعیتی که براش هنوز هم نا معلوم بود، توی سرما نشسته بود و مثل افسرده ها با اخم و تخم به نقطه ای خیره شده بود.

با اینکه علاقه ای نداشت باهاش هم صحبت بشه، از روی کنجکاویش صداش زد "مگه تایتانیکت غرق شده؟ یا به خاطر جریان دیروزه؟ از پررویی دیشبت پشیمونی؟ این که غصه نداره، من باهاش حرف میزنم. فقط یادت بمونه شرطمو فراموش کردی چون تو باید معذرت خواهی میکردی نه اون."

چانیول مثل جسم بی روحی شده بود که هیچ واکنش خاصی نسبت به طعنه های بکهیون نداشت. با سستی به بک نگاهی انداخت و حتی یک میلی متر هم تکون نخورد.

لب زد "امروز میرم مدرسه... ازش معذرت خواهی میکنم... آخه جریان مال یکی دو سال پیشه... ولی راست میگه... شوخیم با دوست دوست دخترم بد بود..."

و آب دهنش رو قورت داد و باز به همون نقظه خیره شد.

لبخندی زد و گفت "برمیگردی مدرسه؟"

آهی کشید و جواب بک رو داد "آره... بیشتر از این نمیتونم در برم... میتونم؟"

"بهتر نبود امروز رو استراحت کنی؟ همین دیروز حالت بد شده بود."

"مامان و بابام چیزی از دیروز نمیدونن."

لب هاش آویزون شد و بهش خیره شد "اشتباهه، باید با مامان و بابات حرف بزنی."

عین بچه ها اخم کرد، بیشتر توی خودش جمع شد و نصیحت بکهیون رو پشت گوشش انداخت. توی دلش بک رو سرزنش کرد و بهش با لب های آویزونش خیره شد.

"نمی خوام بیشتر از این اذیتشون کنم..."

توی دلش هر لحظه نگران این بود که از بکهیون نیش و کنایه ای بشنوه اما دوست جدیدش باهاش کنار اومده بود و کمتر اذیتش میکرد. درواقع بهش اهمیت میداد.

"واسه همین میخوای از امروز بری مدرسه؟ از دوست هات میترسی؟"

به غرورش بد خورد و گفت "ترسو خودتی بیون بکهیون! من از هیچی نمیترسم!"

دست هاش رو به نشانه تسلیم شدنش بالا برد و گفت "خیل خب! من میرم برای صبحانه خرید کنم و... توی مدرسه میبینمت!"

به در حیاط نزدیک تر شد و چانیول به رفتن پسر خیره موند و حرفی نزد. قبل از اینکه حیاط رو ترک کنه، در حیاط رو باز کرد و رو به چانیولی که هنوز روی صندلی نشسته بود و توی سرما، زانوی غم بغل گرفته بود، گفت "در ضمن، همه یه سری ترسا رو دارن. مثلا همه فکر میکنن داداش من غول تشنه اما اون ترس از ارتفاع داره. بعدشم، اگر دوست هات به خاطر ظاهر جدیدت مسخرت کنن، بدون که تا الآن هیچ دوستی به جز داداش من نداشتی. چون اونا دوستای واقعی ات به حساب نمیان و لطفا، راجع به اون ترسه چیزی به داداشم نگو. آنیو یول."

چشمکی زد و با پوز خند روی چهره اش، در حیاط رو بست و نگاه چانیول رفتنش رو دنبال کرد و افکارش حرف هاش رو.

بعد یک ساعت تحمل غرولند های مادر و پدرش، دارو های تقویتی اش رو توی کوله اش جمع کرد، حاضر شد و بعد خوردن صبحانه، مثل هر روز صبح با استفاده از نبولایزر* دارو های استنشاقیش رو مصرف کرد، با دستگاه وستش* فیزیوتراپی اش رو انجام داد و آماده رفتن شد.

با قیافه ای گرفته سوار ماشینش شد، به ماشین استارت زد و نفسش رو پس داد. کپسول اکسیژن متصل به بینیش رو روی صندلی کنار راننده گذاشت و راهی مدرسه شد.

*Nebuliser *Vest

اولین روزی بود که دوست هاش قرار بود اون رو با ظاهر عجیب و جدیدی ملاقات کنن و متاسفانه قدرت این رو نداشت که تا ابد از همه چی فرار کنه اما در اون لحظه آرزو میکرد که همچین ابر قدرتی داشت.

با تفکر بچگانه ای به این جریان نگاه میکرد. اینکه دوست هاش لوله ای رو روی صورت دوستشون ببینن که به سوراخ های بینی اش وصل شده و از زیر گوش های گندش و گردنش رد شده و به یه کپسول قابل حمل وصل شده، راجع بهش چی فکر میکنن اما به قول بکهیون این مسئله اصلا مهم نبود.

توی راه رسیدن مدرسه باز هم با افکارش درگیر بود که چطور قراره بین دانش آموزا ناپدید شه تا اونطوری نبیننش. برای بار ده هزارم به زمین و زمان لعنت می فرستاد و گاهی میزد به سیم آخر و مثل هر کدوم از ما ها، به نقطه تاریک زندگیش فکر میکرد، که چی میشد به دنیا نمیومد و با بیماریش خانواده اش رو نمی رنجوند.

واسه چانیول غصه نخورید لاولیا باشه؟ :(

چون از این به بعدش بکهیونیش پیششه ^^

نظر و ووت فراموش نشه :")




You Blind My Soul {COMPLETED}Where stories live. Discover now