part 43. Take care...

303 108 6
                                    

هوای سرد صبح کوئینز، باعث شده بود بکهیون، درجه گرمای بخاری ماشین مادرش رو بالا برده ببره.

خانم بیون، تو پارکینگ حیاط مدرسه ماشین رو پارک کرده بود، از فرمون چسبیده بود و با نصیحت هاش، کریس و بکهیونی رو که از همراه شدن چانیول باهاشون برای اردو خیلی شوق و ذوق داشتن، دیوونه میکرد.

بکهیون قول داده بود که مراقب چانیول هست تا بعد اون هفته فاجعه بار، دوباره بتونن خوش باشن و اتفاقات اخیر رو فراموش کنن.

حدس میزد که آقا و خانم پارک به چانیول همچین اجازه ای ندن اما با پیشنهاد چان، موفق شدن تا خانواده هاشون رو متقاعد کنن تا اونها هم هماهنگی های لازم رو با مدیر مدرسه و آقای جانسون انجام بدن.

"پسرا، قبل اینکه برید..."

با هشدار دوباره خانم بیون، کریس و بکهیون خودشون رو از حرص به در ماشین کوبوندن و هوار کشیدن "اوما!"

"چتونه؟ کم غر بزنید. باید لیا رم برسونم مدرسه و به حد کافی دیرم شده پس گوشای مخملیتون با من باشه."

کریس از کلافگیش، سرش رو به صندلی بکهیونی که جلوی او نشست بود، کوبید و بکهیون اعتراض کرد "فهمیدیم مامان! لباس گرم غذای گرم، الکل نمیخوریم و به موقع میخوابیم و من هم چهار چشمی مراقب چانیول هستم! نصیحت هات تموم شد؟!"

کریس در ماشین رو فوری باز کرد و خانم بیون دیگه موفق نشد جلوی هیجان پسر بزرگترش رو بگیره "من میرم مامان، بقیه نصیحت ها رو به داداش کوچیکه بگو، اون صبرش بیشتره!"

از شونه بکهیونی که زیر لب تهدیدش میکرد که با مادرش تنها نذارتش، ضربه ای زد و همراه با چمدون لباس هاش و کوله پشتیش، به سمت اتوبوس مدرسه رفت. طبق برنامه ریزی مدیر کرافورد، قرار بود از هر کلاسی تیم بندی داشته باشن و همین باعث شده بود کریس و بکهیون، با دوست هاشون تو یه اتوبوس بیفتن.

"پسرم باید حسابی مراقب چانیول باشی. آقای جانسون هماهنگ کرده کپسول اضافی تو اتاقتون بذارن. یادت باشه خانم و آقای پارک به ضمانت حرف من و تو پسرشون رو میفرستن به اردویی که تا یک هفته نگهتون میدارن و دویست مایل از کوئینز دورتره."

بک ساعت مچی سیاه رنگش رو به مادرش نشون داد و با حرص گفت "به هفت چند دقیقه مونده! باید راه بیفتیم! دیر میشه و از اتوبوس جا میمونیم. نگران هم نباش، کریس میدونه کانینگهام* چطوری هاست! میگه خوابگاه هاش خوبه و برای آخرین بار تاکید میکنم اوما، من مراقب چانیول هستم!"

در ماشین رو باز کرد و به خیال اینکه تونسته مادرش رو متقاعد کنه، از جاش بلند شد ولی صدای خانم بیون، مجبورش کرد دوباره داخل ماشین بشینه و به نصیحت های مادرش گوش بده.

"بکهیونا یه لحظه صبر داشته باش! کارت دارم."

بکهیون به بند کوله پشتیش چنگ زد و نالید "باز چیه!"

You Blind My Soul {COMPLETED}Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz