چند روزی از اون شب گذشت و چانیول توی شروع جدید تری بود. بکهیون و کریس رو چند باری به خونشون دعوت کرده بود و بکهیون بالاخره موفق شده بود به کتاب خونه چانیول دست درازی کنه و متوجه کتاب عجیبی توی کتاب خونش بشه.
چشمش تا به حال به اون نویسنده نخورده بود و حاضر شده بود قید کیم چی های خوشمزه خانم پارک رو بزنه و یه گوشه یواشکی و به دور از چشم های چانیول مشغول خوندنش بشه.
که چانیول هم مچش رو گرفت اما فضولی های بکهیون تمومی نداشت. مدام از چانیول میپرسید چرا گاس تامسون رو دوست داشت و اون رمان عاشقانه و کلیشه ای اش رو حاضر نبود به کسی بده و متاسفانه جواب درست و حسابی ای هم نمیگرفت.
اما انگار بکهیون جوابش رو از صفحه اول اون گرفته بود و دست خط دست خط و نوشته های کارن جوابی بود که تحویلش گرفته بود:
دوک کارن، با عشق، تقدیم به تو چان❤
زمستان ۲۰۱۸
دومین ولنتاینمون ❤
K❤C
اون کتاب کادوی ولن تاین چانیول بود ولی بکهیون در این باره حرفی با چان نزد. اما چانیول خوب میدونست که بکهیون نمیتونه یه جا بشینه و باید از همه چی سر در بیاره، واسه همین هم کلی رو سرش غر زد.
***
یه ظهر خسته کننده دیگه برای بازیکن های بسکتبال دبیرستانشون گذشته بود.
در طول هفته سه روز تا عصر تمرین داشتن و باید برای مسابقات پاییز بیشتر تلاش میکردن. چانیول و النا هم مسئول و نماینده تیم و چیرلیردرا شده بودن و این موضوع دل چانیول رو شاد میکرد. دیگه قرار نبود از هم تیمی هاش دور بیفته.
با خستگی، کت های آبی رنگشون رو در اوردن و دور یکی از میز های کافه جمع شدن.
از خوردن و غر زدن گرفته، تا مسخره کردن معلماشون حرف زدن. همشون رو انجام میدادن تا کمی حالشون بهتر بشه، انرژی بگیرن و برای تمرین بعد از ظهر آماده بشن.
چانیول هم بر خلاف قبلا ها، ساکت تر از دوست هاش کنار بکهیون نشسته بود و با شوق و ذوق به حرف های جونگین و بکهیون و بحثشون درباره بازی تیم فیلادلفیا، گوش میداد.
اما شیطنت هاش سرجاش مونده بود، مدام از تیپ جدید بکهیون و موهاش تعریف میکرد و میخندید.
درحالی که کل دوست هاش رو نسبت به چیرلیدر های جدید تیم کنجکاو کرده بود، نیش خندی زد و ساندویچش رو توی سینی پلاستیکی گذاشت، سرش رو به سمت مینسوک خم کرد و زمزمه کرد "بگم کی چیرلیدر بک شده باورتون نمیشه! کیت چیرلیدرش شده! میفهمین کیت!"
چشم های بادومی مینسوک، از تعجب گرد شده بودن و نمیتونست حرف های دوستش رو باور کنه.
"واقعا چان؟ شوخیت گرفته."
YOU ARE READING
You Blind My Soul {COMPLETED}
Fanfictionاون هیچی از زندگی چانیول نمیدونست و اون رو از روی ظاهرش قضاوت میکرد. نمیدونست که چقدر از همه چی خسته است، از تظاهر کردن خسته است، از مخفی شدن خسته است و از روتین بودن زندگیش، از بیماریش، از باری که از نوزادی روی دوش خانواده اش گذاشته بود، ازهزینه ه...