part 7. is it all about Madison?!

495 161 19
                                    

به کسی تا یک هفته حرفی نزد و خیلی راحت اتفاق پیش اومده رو نادیده گرفت با اینکه طی اون هفته، شاهد نبود چانیول توی مدرسه بود. چانیول باز هم مدرسه نمی رفت و وضعش وخیم تر شده بود اما این چیزی نبود که بک بتونه درک کنه و متوجهش باشه. و همه اینا به خاطر دعوایی بود که بکهیون هنوز هم نمیتونست فراموشش کنه، با اینکه ناسلامتی جون چانیول رو نجات داده بود.

صبح تعطیل یکی از روز های سپتامبر بود و بکهیون میتونست آخر هفته اش رو مثل همیشه بگذرونه. با خواهر و برادرش بازی کنه، بسکتابال تمرین کنه و نهایتا تو هوای نیمه روشن حیاط خونه، مشغول مطالعه رمان جدیدش بشه.

هر کاری میتونست بکنه تا به پارک چانیول فکر نکنه.

به سختی اون دو جلدی رو که مربی انجمن گفته بود، خونده بود و حالا هم باید یه رمان پر حجم تر از رمان پیشنهادی قبلی تولستوی میخوند ولی کتاب چیزی بود که بکهیون هیچوقت ازش سیر نمیشد، همیشه برای خوندن هرچیزی شوق و ذوق داشت و این کار بهش آرامش میداد.

پاهاش رو روی میز توی حیاط انداخت، هدفونش رو روشن کرد، عینکش رو به چشماش نزدیک تر کرد و مشغول خوندن کتابش شد اما هنوز نیم ساعت از مطالعه اش نگذشته بود که صدایی بلند تر از موسیقی هدفون روی گوشش توجهشو جلب کرد.

به اطرافش چشم انداخت و متاسفانه با چیزی که اصلا دوست نداشت رو در رو شه، شد.

بازی پارک چانیول با توپ بسکتبالش تو حیاط خونش. اما چان اصلا متوجه حضور بک نشده بود درحالی که بک با حرص از دیوار همسایگیشون به چانیول خیره شده بود.

خواست نگاهش رو بدزده و مثل همیشه فرار کنه اما چشمای چانیول به طور اتفاقی به بک خوردن و دیگه برای فرار خیلی دیر شده بود.

زیر لب به شانس همیشه خرابش فحش داد، با نفرت و بی خیالی به چانیول خیره شد و کتاب و هدفونش رو روی میز پرت کرد.

چهره چان مثل بچه ها سرخ و سفید شد و با تردید گفت "ببخشید... سر و صدام اذیتت کرد... میرم داخل خونه تمرینم تمومه."

و حالا هم چانیول از دست بک فراری بود و دلیلش هم واضح بود. ابدا دلش نمیخواست بکهیون یک بار دیگه تحقیر شدن و مضحک بودنش رو با لوله توی بینی اش ببینه اما مخفی شدن و فرار کردن واسه هردوشون دیر شده بود.

کلاه کتش رو رو سرش کشید به امید اینکه بتونه چهره اش رو از لوله اکسیژن متصل به بینی اش قایم کنه گرچه فایده ای نداشت.

و واقعیت همین بود، راز بزرگی که کسی ازش خبر نداشت و به سختی توی طول تحصیلش تو دبیرستان مخفی کرده بود، برای اون پسر عینکی ریزه میزه فاش شده بود و همین باعث میشد ترس های چانیول باز هم مثل همیشه به سراغش بیان، ترحم.

بکهیون از جاش بلند شد و در عین بی خیالی گفت "آره خوب میشه یکیمون بره خونه، تمرکزم رو به هم میریزی. سر و صدای توپت زیاده. توپ خوبی نگرفتی، زیادی سنگینه."

You Blind My Soul {COMPLETED}Where stories live. Discover now