part 45. Know what you want!

302 106 4
                                    

"ناراحتی؟"

اخم کرد و با حرص به بکهیونی که روی تخت دو نفرشون دراز کشیده بود و با گوشیش بازی میکرد، خیره شد و از ضد عفونی کردن محفظه نبیولایزرش، دست کشید.

گوشیش رو از درد سرزنش های دوباره سهون، لوهان و مدیسون، خاموش کرده بود.

کریس با جونگده هم اتاقی شده بود و هر از گاهی دو تایی با هم نقشه میکشیدن که از خوابگاه برن بیرون تا جونگده بیشتر با سارانگ وقت بگذرونه، و کریس بیشتر با مدیسون گرم صحبت و بگو بخند بشه.

سر هردوشون گرم هم شده بود و به طور تقریبی مثل دو تا پرنده عاشق از اطرافشون غافل شده بودن. مدیسون هر از گاهی به خودش یادآوری میکرد که باید کمک حال چانیول هم باشه ولی به جز سرزنش کار دیگه ای نداشت.

تا همون جاش هم نقشه اش خوب پیش نمیرفت و مقصرش چانیول و ترس های بیهوده اش بود.

"نه بک، گفتم که دیگه دلم نمیخواد درباره اینجور مسائل حرفی بزنیم."

بکهیون انگشت های باریکش رو داخل موهاش فرستاد و پاهاش رو روی هم انداخت "منظورت حرف زدن از ال جی یا مثلا گی بودنم؟"

از کلافگی دست هاش رو رو میز کوبوند. به این فکر میکرد که باید بالاخره قدمی برداره. دیگه ترسش معنایی نداشت.

فکر و حواسش رو سعی کرد جمع کنه تا به ترتیب کلماتش رو به زبون بیاره "ازت میخوام توی این اردوی بعنتی تکلیف خودت رو با خودت مشخص کنی. بفهم چته، انقدر ها هم سخت نیست. گیی یا از ال جی خوشت میاد، خلاصه بدون کدومشی! و توی این یه مورد دیگه من نمیتونم کمکت کنم چون حسیه که خودت باید پیداش کنی."

انگار که دیگه خسته شده بود و فریاد میزد که بکهیون تکلیفش رو با قلب دردمندش مشخص کنه. بار ها بکهیون با کلمات و لمس هاش، با چانیول و حسش بازی کرده بود و چان سعی میکرد امیدوار باشه و حس کنه که عشق بینشون دو طرفه است.

"حالا هم عصبانی هستی."

"نه نیستم، فقط میخوام خودت رو اذیت نکنی."

بکهیون به گوشی توی دستش چشم دوخته بود و به این فکر میکرد که چقدر رابطش با چانیول داشت عجیب تر رقم میخورد.

حس عجیبی که بار ها به دلش میفتاد رو متوجهش میشد و بهش فکر میکرد اما از آینده اش با اون پسر هیچ تصوری نداشت.

دوست نداشت به علاقه عجیب و حسی که توی دلش ریشه دراورده بود، فکر کنه و سعی کنه با ال جی باشه اما حق با چانیول بود.

افکارش مثل برق از ذهنش رد میشدن و کمتر اوقات میتونست به این خوشبین باشه که از گی بودنش مطمئن هست، حسش رو با منطقش میتونه تطابق بده و حس نکنه که مثل پدرش عوضیه، اونوقت شاید میتونست از حسی که نسبت به چانیول داشت، حرفی بزنه، نه مثل اولین باری که بهش پیشنهاد نابجا و ناگهانی ای داده بود و اون پسر رو به وحشت انداخته بود.

You Blind My Soul {COMPLETED}Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt