part 51. What is love, little writer?

396 112 2
                                    

مدیسون با حرص و جوش، کنار کریس نشسته بود، به تنه درختی تکیه داده بود و از گرما و نور آتیش کم کم داشت کلافه میشد. کریس هم بی اهمیت به خشم مدیسون، از وقتی که علاقش به او لو رفته بود، سعی میکرد سرش رو با گوشیش گرم کنه تا احساسات بد و منفیش رو از افکارش بیرون کنه. فکر میکرد دیگه لازم نیست نگران برادرش و ال جی باشه.

تو جمعشون حالا فقط ویلیام و الن، سارانگ و جونگده، خودش و کریس دور آتیش مونده بودن.

سارانگ و جونگده با توپ های کوچیکی که رو میز تخته ای کنار شعله آتیش قرار داشت، همراه با لیوان هایی که روش چیده شده بودن، بازی میکردن و ویلیام و الن، برخلاف جوی که بینشون طی یک ساعت پیش ایجاد شده بود، کنار هم نشسته بودن و گرم صحبت بودن. به نظر میومد اون شبی که چان و بک به هم رسیده بودن، به طور تقریبی با عشقشون ناخواسته رو اطرافیانشون تاثیر گذاشته بودن.

و ذهن مدیسون همچنان درگیر بود. آیا باید پیش ال جیی که بعد بوسه بک، از دستش فرار کرده بود میرفت، یا منتظر لوهان و سهونی میموند که بهش گفته بودن صبر کنه تا خبری از چان و بک بگیرن و برگردن.

نهایتا تصمیم گرفت به مغزش استراحت بده و انقدر نگران تک تک دوست هاش نباشه. حقی از خوشی تو زندگیش داشت و به حد کافی برای دوست هاش وقت گذاشته بود.

حق داشت کمی هم بعد مدت ها به زندگی عاطفی خودش رسیدگی کنه و سعی کنه به اون پسر دوست داشتنی ای که کم مونده بود از دستش فرار کنه، بفهمونه که متوجه محبت های قشنگش شده و متقابلا ازش خوشش میاد.

شاید میتونست بعد کلی کلنجار رفتن با منطقش، به او اعتماد کنه و همه چی رو بهش بگه. که چرا پسش میزد، چرا ناراحتش کرده بود و چه قدر درگیر کسی شده بود که برعکس کریس، ذره ای بهش محبت نمیکرد.

نفسش رو بعد کلنجار رفتن با افکارش، پس داد، چشم هاش رو بست و با خودش زمزمه کرد "تو بهترین دوست هستی و ال جی، چان و بک هم حالشون خوبه. خودشه دختر لازم نیست نگران چیزی باشی..."

اما صدای متعجب کریسی که حالا با کنجکاوی چهره اش رو زیر نظر گرفته بود و صدای زمزمه هاش رو شنیده بود، دست پاچش کرد.

"چرا حال چان و بک باید بد باشه؟"

باز هم کنار کریس لو رفته بود و واقعا داشت به این نتیجه میرسید که انقدر نباید کنار اون پسر دستپاچه و ضایع باشه!

اما در عوض گونه هاش زیر کانیولای روی چهره اش، آلبالویی شده بود و در مقابل کریس لکنت گرفته بود "من... من خب..."

به دست هاش چشم دوخت و با صدای ملایمی ادامه داد "رفتن خوابگاه... خوابن... انگار چانیول یکم باز حالش بد شده بود. بکهیون الآن بهم پیام داد."

الکی گوشیش رو نشون داد تا کریس رو بهتر بتونه متقاعد کنه. اخم غلیظی رو چهره اش نشست و دوباره بدترین فحش ها رو به چانیول توی دلش گفت.

You Blind My Soul {COMPLETED}जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें