part 48. Be honest with me

383 111 15
                                    

از دست تمام چیز هایی که میرنجوندش، از دست دوست هاش، از اینکه ناراحتی مبهم چانیول رو نبینه، از ال جی، از داداشش و از همه دنیا فرار کرده بود.

از اون بازی مضحک فرار کرده بود و اونقدر به فرار کردن نیاز پیدا کرده بود که نفهمید چطور از دلش اومد حال پریشون چانیول و نادیده بگیره و به بهانه ای، جمع دوست هاش رو ترک کنه، از گرمای شعله کنار خوابگاه دست بکشه و به سمت سرمای دریاچه ا‌ون اردوگاه پناه ببره.

تنهایی و تاریکی و ستاره ها و ماهی که از نظر بکهیون درخششون به اندازه چهره چانیول زیبا بود، موقتا به ذهن آشفته اش روشنایی بخشیده بود اما خوب میدونست که هیچ چیز به اندازه لبخند شیرین چانیول آرومش نمیکنه.

لبخندی که اخیرا به لطف رفتار های مضحکش، ازش محروم شده بود.

چند دقیقه ای بود که کنار دریاچه نشسته بود، از سرما زانو هاش رو بغل کرده بود، به صدای جیرجیرک ها و امواج دریاچه گوش سپرده بود و خودش رو سرزنش میکرد.

کجایی چانیولم؟ چرا هر جوره باید از دستت بدم؟

اما دیگه هیچ عذاب وجدانی نداشت. از اون بوسه کذایی حالش به هم خورده بود و حسش رو قبول کرده بود. قلبش برای اون پسر مریض حال و سیستیک فایبرسیسی ای که حتی با لوله اکسیژنش زیبا ترین اثر هنری رو با چهره زیباش به نمایش میذاشت، میتپید و به همین سادگی بهش دل بسته بود و عاشقش شده بود.

میخواست به پدرش فکر نکنه تا در اون حس قشنگی که کشف کرده و در زیبایی چان و در صدایی که ازش توی ذهنش پخش میشد، غرق بشه اما نمیتونست.

میترسید، در خیالاتش اگر چانیول میفهمید که عاشقش شده، شاید با هم همچنان دوست میموندن اما هرگز توسط اون پسر پذیرفته نمیشد و قاطعانه رد میشد.

حس میکرد تا دختر ها کنار اون پسر هستن، اون هیچوقت به عشق همجنسش پا نمیده و از طرفی دوست داشت محافظ قلب شکننده و ساده چانیول باشه.

ولی نمیتونست و مثل همیشه، و مثل هر نوجوون درونگرایی، همه احساساتش رو از نو سرکوب میکرد و از حس زیبایی که داشت تجربه میکرد، برمیگشت سر خونه اولش.

و فکر میکرد مثل پدرش آدم عوضی ایه که به هم جنس خودش یه سری احساسات اشتباه پیدا کرده.

اما توصیفش از اشتباه بودن حسش بیرحمانه بود و نمیدونست حسی که داشت تجربش میکرد، قشنگ ترین حسیه که نصیب هر کسی نمیشه و با حماقت، موهبتی که نصیبش شده بود رو سرکوب میکرد.

با وزش باد به خودش لرزید و روح خسته اش رو به تاریکی سپرد. چشم هاش رو بست اما اون صدای بهشتی ای که مثل همیشه با لحن حمایتگرایانه ای تو تنش موج میزد، به گوش هاش خورد و قلب کم طاقتش رو لرزوند.

چانیول به خودش اومده بود و فهمیده بود که بکهیونش از اون بوسه متنفر شده بود و دوباره حس کرده بود که در خیالاتش شبیه پدرش شده.

You Blind My Soul {COMPLETED}Where stories live. Discover now