صدای آلارم گوشی بک، باعث شد از تخت گرم و نرمش دست بکشه و متوجه هوای تاریک و گرگ و میشی اتاقش بشه. دردی نداشت و راحت نفس میکشید. دستش رو روی قفسه سینه اش گذاشت و ساعت رو میزی اش رو چک کرد.
ساعت دیجیتالیش، عدد پنج رو نشون میداد و هنوز نفهمیده بود صدای اون آلارم متعلق به گوشی بکهیونه.
پتوی گرم و نرمش، نمیذاشت از جاش تکون بخوره، اما بناچار با خستگی به پهلوش چرخید و با دیدن جسم کوچیک و مچاله شده بک زیر پتوی خاکستری و نرمش روی تخت، اتفاقات دیشب رو به یاد اورد و آهی کشید.
به شانس مزخرفش برای بار هزارم فحش گفت، به گوشی بک چنگ زد و آلارمش رو با حرص خاموش کرد.
سعی کرد بکهیون رو با ضربه زدن به شونه اش بیدار کنه. بکهیون به آرومی پلک هاش رو باز کرد و به چهره چانیول خیره شد.
با هم دیگه حرفی نزدن و بکهیون، فوری بعد از بیدار شدنش و پوشیدن کتش، از چانیول فقط خداحافظی کرد و اتاق رو ترک کرد.
***
برنامه هر روزش براش تداعی شد. اول از همه باید دوش میگرفت چون صدای احوال پرسی بکهیون و پدر و مادرش رو شنیده بود و اصلا دوست نداشت مادر یا پدرش از بوی الکلی که میداد چیزی بفهمن.
نمیخواست بفهمن که باز با کارن بوده و حالش خراب شده. همین قدر که مادر بکهیون به خانواده اش آمار داده بود، براش بس بود و نمیخواست همون نصیحت های همیشگی رو گوش بده، نصیحت هایی که میتونست هر نوجوونی رو کلافه کنه، به خصوص نوجوونی مثل چانیول رو.
بعد از حمومش و خوردن صبحانه اش، باید فیزیوتراپی و نبیولایزرش رو انجام میداد، داروهاش رو استفاده میکرد و راهی مدرسه میشد.
از حموم در اومد، فوری لباس هاش رو پوشید، موهاش رو خشک کرد و شاخک های لوله اکسیژنش رو روی بینی اش قرار داد.
با پاهای برهنه اش پا ورچین پاورچین از اتاقش بیرون زد و طبق عادت، لوله بلند اکسیژنش رو که مثل همیشه خود به خود گره خورده بود، دستش گرفت و مشغول باز کردنش شد.
اون لوله حدود بیست متر طول داشت و این جزوی از سرگرمی های هر صبح چانیول بود که با گرهش ور بره. اما صدای پچ پچ های پدر و مادرش باعث شد بایسته، درست مثل بچه ها روی پله ها بشینه و با لب های آویزون و فکر خسته اش، به حرف های ناراحت کننده پدر و مادرش گوش بده و همچنان مشغول بازی با لوله اکسیژن متصل به دستگاه اکسیژن ساز خونه بشه.
باز هم متوجه کارهای اشتباه چانیول شده بودن. در حقیقت چانیول گاهی پدر و مادرش رو خیلی دست کم میگرفت. اون خانواده تحت هر شرایطی هم که بود، سخت گیری ها و قوانین به خصوص خودش رو داشت. و چانیول گاهی موفق نمیشد از دست پدر و مادرش مخفی بشه.
![](https://img.wattpad.com/cover/245913548-288-k527904.jpg)
YOU ARE READING
You Blind My Soul {COMPLETED}
Fanfictionاون هیچی از زندگی چانیول نمیدونست و اون رو از روی ظاهرش قضاوت میکرد. نمیدونست که چقدر از همه چی خسته است، از تظاهر کردن خسته است، از مخفی شدن خسته است و از روتین بودن زندگیش، از بیماریش، از باری که از نوزادی روی دوش خانواده اش گذاشته بود، ازهزینه ه...