part 42. I am sorry...

314 110 5
                                    

یک هفته ای از اون شب کذایی گذشته بود و اون هفته کسل کننده ترین هفته عمر بکهیون شده بود.

به آخر های هفته کم مونده بود که از ال جی خواسته بود بعد اتمام ساعت درسیشون، توی محوطه انجمن با هم قدمی بزنن و بک بتونه کلافگی عجیبش رو توجیه کنه.

رابطش با چانیول، به لطف واسطه گری های جونگین و کیونگسو، بهتر شده بود. همیشه حتی اگر سر کوچک ترین مسائلی با هم بحثشون میشد، اون دو نفر برای آشتی کردنشون پیش قدم میشدن چون معتقد بودن اون دو تا دوست، قشنگ ترین رابطه دوستی و رفاقت رو به نمایش میذارن.

خوشبختانه هم هیچکس دیگه از اون مهمونی و کار شرم اوری که بک میخواست انجام بده، حرفی نمیزد و بکهیون از دست فضولی های دوست هاش و برادرش نجات پیدا کرده بود.

کریس و مدیسون هم رابطشون به مراتب، بهتر از قبل شده بود ولی دخترک هنوز هم حرفی از قلب شکسته اش نمیزد. قصد داشت به کریس اعتماد کنه تا گاهی حرف هایی رو بهش بگه که نمیتونست به ال جی توضیح بده.

محبت ها و بامزه بازی های اون پسر سال آخری به دلش نشسته بود ولی هنوز هم اون ترس کذایی همراهش بود. اینکه کریس چه واکنشی نسبت به گرایش یا حتی علاقه اش به میشل نشون میداد، باعث میشد هر لحظه به این فکر کنه که هنوز هم تنهاست.

البته اون دختر، سهون، لوهان و چانیول رو داشت اما هر کدومشون سرشون گرم خودشون بود و مدیسون گاهی به سختی فراری بودنش رو از دست میشل توی انجمن، برای زک و ال جی میتونست توجیه کنه.

کارن و چانیول هر از گاهی با هم رو در رو میشدن، مثل دو تا دوست معمولی احوال پرسی میکردن و از مسائل درسی گرفته تا مسائل فرعی ای مثل وضعیت آب و هوا و کار های روز مرشون، حرف میزدن که این موضوع، گاهی نگاه های خیره و حسرت بکهیون رو به همراه داشت.

شرایط خانواده کارن و حال خودش، بهتر از قبل شده بود و با دوست های قدیمی اش، ال جی و مدیسون بیشتر وقت میگذروند.

بکهیونی که مدام خودش رو سرکوب میکرد، با دیدن اون دختر در کنار چانیول، خودش رو متقاعد میکرد که فقط نگران چانیوله و به خاطر حسادت و بیماری عجیبی که فکر میکرد بهش مبتلا شده، نیست.

غرق در دنیای خودش بود، میخواست اون حس رو با گرم کردن سرش با ال جی، سرکوب کنه. اون روز ها حتی حوصله این رو نداشت که با اشتیاق قبلی اش، همراه چانیول کتاب بخونه، تو کلاب موسیقی باهاش پیانو بزنه و آواز بخونه. از نزدیک شدن بهش میترسید.

خوشحال بود که روی زندگی چانیول، کما بیش تاثیر گذاشته ولی وابستگی شدیدش برای وقت گذرونی با اون پسر، عذابش میداد. حالا حس های متفاوتی رو تجربه میکرد و از اینکه نزدیک اون پسر باشه و حسش قوی تر از قبل بشه، هراس داشت.

You Blind My Soul {COMPLETED}Where stories live. Discover now