Part 1 🌪

24.6K 1.7K 1K
                                    

Part1

نگاهی به ساعت کردم ..تقریبا نیم ساعت گذشته و اون هنوز نیومده بود ..نمیتونستم خودم رو بیخیال نشون بدم ..دلم براش تنگ شده بود ..تو کمترین زمان به قلبم اجازه ی وابسته شدن دادم ..اجازه دادم یه غریبه رو دوست داشته باشه در حالی که اون غریبه حتی روحشم خبر نداره..
تمام انگیزه ام از اومدن به این کتابفروشی فقط دیدن اون صورت بینهایت جذابشه ...وقتی رو به قفسه ها وایمیسه و کتابا رو مرتب میچینه وقتی پشت میزش میشینه و با نگاه فوق والعادش بهم نگاه میکنه و قیمت کتاب رو میگه ..زمانی که با اون لبخند لعنتیش من رو مخاطب قرار میده "مهمون من باش "

دلم میخواد دستم رو به گردنش برسونم و جلو بکشم، بعد با تموم وجودم ببوسمش ...اما ..درست نیست ..عشق من درست نیست .... من عاشق همجنس خودم شدم ..مرد جذابی که دوماهی میشه کتابفروشی نزدیک مدرسه ام رو خریده و الان اونجا کار میکنه ..هیچ و قت یادم نمیره اولین روزی رو که دیدمش ..وقتی توی راه مدرسه با جیمین مسابقه میدادم کنترلم رو توی سرپایینی از دست دادم و سرعتم بالا رفت و باعث شد دادی از ترس بزنم و کمک بخوام..چشمام رو بسته بودم و منتظر بودم توی شیشه ی مغازه فرو برم اما به جاش توی جای نرمی فرو رفتم و دستای گرمی که دورم رو احاطه کردن ..وقتی بوی عطر مردونه رو تشخیص دادم و مطئن شدم نمردم چشمام رو باز کردم و اون لحظه بود که ..دیدمش ..اون به معنای واقعی کلمه زیبا بود مخصوصا که با چشمای نگرانش بهم نگاه میکرد ..
من اون اولین دیدار رو هیچ وقت یادم نمیره و اون عطر ..اون بوی خاص که من برای پیدا کردنش تمام عطرهای فروشگاه اقای پارک و زیرو رو کردم ...اما نتونستم پیداش کنم ..

الان ساعت نزدیک 8 عه و من توی کافی شاپ روبه روی کتاب فروشی نشستم و منتظرم تا باز بشه ..امروز زودتر از خونه اومدم بیرون و کلاسم نیم ساعت دیگه شروع میشه ..واقعا اگه امروزم نبینمش نمیتونم برم مدرسه ..دلتنگیم غیر قابل تصورِ!! من همین دیروز اونجا بودم و یه کتاب خریدم ..اما میبینید ؟!عشق با شما کاری میکنه که کنترلی روی رفتارتون نخواهید داشت حتی سیستم پاراسمپاتیک هم نمی تونه آرومتون کنه !!..
“دوشنبه ...جونگ کوک”

Wr”s pov
دفترش رو بست و توی کیفش گذاشت .یادداشت کردن کار هرروزش بود به خصوص مواقعی که میخواست کار هیجان انگیزی انجام بده ..
واین روزها تنها هیجان زندگیش کتابفروشی کیم بود ..!!!خیلی وقت میشد قهوه اش رو تموم کرده و خیره به پنجره نشسته بود ..بالاخره اون کسی که میخواست اومد و میتونین لبخند جونگ کوک و تصور کنید ؟!

پول قهوه رو حساب کرد و کوله اش رو انداخت روی دوشش و از کافی شاپ خارج شد ..

تهیونگ ماشین رو دور زد و جعبه کتاب هارو از صندوق برداشت ..اهمیتی به سنگنیشون نداد.. همونطور که با یه دست جعبه هارونگه داشته بود میخواست با دست دیگه اش کلیدهارو در بیاره اما کار سختی بود ..

Love You So Bad | VKOOK - YOONMINWhere stories live. Discover now