Part 42⚡

3.1K 339 80
                                    


یک هفته گذشته بود..
یک هفته ای که به اندازه ی هفت سال از تلخ ترین روزهای جونگ کوک سپری شد.
تهیونگ تمام این مدت نادیده اش گرفت و جونگ کوک بابت نزدیک شدن به اون مرد احساسِ سنگینِ شرمزدگی میکرد.
تهیونگ نگاهش نمیکرد و هیچکس نمیتونست بفهمه این نگاه نکردن ها چقدر می تونن ظالمانه قلب رو هدف گرفته و اون رو زجر  ک ش کنن..
حالا مشکلِ بزرگتری داشتن که توی اتاقِ تهیونگ در حال قدم زدن بود و مدام سرزنششون میکرد.
پدرهاشون صبح امروز رسیده بودن و چون کسی خونه نبود ،جونگ کوک مجبور شد حقیقت رو بگه" ما بیمارستان هستیم."
کسی دلیلش رو نپرسید چون اونها فقط میخواستن آدرس رو داشته باشن و به محض رسیدنشون جونگ کوک میتونست قسم بخوره قیافه های ترسیده و نگرانشون رو هرگز فراموش نمیکنه.
طوری که پدرش بغلش کرد و روی موهاش رو بوسید رو دوست داشت اما دلش اینها رو از سمتِ همسرش طلب میکرد..
آقای کیم وقتی فهمید چه اتفاقی برای تهیونگ افتاده، خیلی بهم ریخت. چشمهاش پر از اشک شده و موقع حرف زدن با دکتر کمی دستش میلرزید.
جونگ کوک احساسِ بدی داشت از اینکه خودش سالم مونده و تهیونگ بخاطرش آسیبِ جدی ای دیده بود. 
اون هنوز نمیتونست پاهاش رو حرکت بده و این مسئله باعث شده بود یک شب کنار پاهای تهیونگ ساعتها گریه کنه که در نهایت تهیونگ با بی رحمی اون رو بیرون انداخت چون گریه هاش سرش رو درد می آورد.
نگاهی به پدرش که در حال صحبت کردن با نامجون بود انداخت و بطری آب معدنی رو دستش گرفت.
بوی بیمارستان روی تنش نشسته و موهاش چرب شده بود .
نامجون از قبل بهش اصرار کرده بود که به خونه بره تا به سر و وضعش برسه اما حاضر نبود تهیونگ رو کنار این مرد تنها بذاره و حالا میتونست حدس بزنه که نامجون همون حرفها رو داره به پدرش میزنه و حدسش هم کاملا درست بود!
یوآن سمت پسرش اومد و کنارش نشست" کیم پیش پسرشه .
چطوره بری خونه و لباسات رو عوض کنی؟ خیلی وقته اینجایی."
دربِ بطری آب رو بست و سری به نشونه ی مخالفت تکون داد" نه نه باید پیش تهیونگ بمونم. بعدا که مرخص شد باهم میریم."
اجازه نداد پدرش صحبت کنه، از روی صندلی های انتظار بلند شد و لبخندی به مرد زد" شما خسته این. با آقای کیم به خونه برید. کلید رو از تهیونگ میگیرم و بهتون میدم."
یوان مخالفت کرد اما جونگ کوک ادامه داد" لطفا پدر. دیدی که حالم خوبه فقط میخوام کنارش باشم. اینبار دیگه همسرشم..لازم نیست از ترس لو رفتن فرار کنم..کلید رو از ته میگیرم حتما توی لباسهاشه."
یوان سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت.
وقتی کیم از اتاق بیرون اومد، جونگ کوک تعظیمِ کوتاهی کرد و احترام گذاشت.نسبت به اون مرد خجالتزده بود..
آقای کیم لبخندِ کمرنگی زد و کنار رفت تا جونگ کوک وارد اتاق بشه.
تهیونگ در حالت نیمه نشسته بود و پشتش رو به بالش هایی که پرستار براش گذاشته بود، تکیه داده بود.
سمتش رفت و آروم صداش زد" ته؟..میگم.. بهتر نیست کلید خونه رو بدیم بهشون تا برن استراحت کنن؟ همین امروز رسیدن.."
تهیونگ واکنشی نشون نداد..جونگ کوک میدونست که قرار نیست به این زودی ها نگاهش کنه اما تحمل این رفتار خیلی سخت بود..
"ته؟ کلیدارو بدم بهشون؟ کجا گذاشتی؟"
تهیونگ بدون اینکه به همسرش نگاه کنه، دستش رو بالا آورد و دکمه ی بالا سرش رو فشرد.
جونگ کوک سراسیمه جلو اومد" چیشده؟ چیزی لازم داری؟ نکنه درد داری؟"
ابروهاش بهم پیچید و سعی کرد پاهای بی حسش رو جلو ببره تا بتونه راحت تر بشینه.
دست جونگ کوک رو که میومد تا کمکش کنه رو کنار زد و رو به نامجون که بخاطر زنگِ هشدار وارد اتاق شده بود کرد" یه لطفی بهم بکن."
جونگ کوک یک قدم عقب رفت و با غم به همسرش نگاه کرد.
نامجون سری تکون داد و جلو اومد تا کمکش کنه" البته! چی میخوای؟"
اجازه داد نامجون کمی پاهاش رو حرکت بده و راحت تر توی جاش جا به جا شد" مهمونام رو به خونه ات ببر. شرایط خونم مناسب نیست و جلوه ی خوبی نداره که توی این موقعیت اونها برن اونجا."
جونگ کوک نمیدونست اما نامجون از ویترین های شکسته و تلویزیونِ نابود شده، میزی که برعکس شده بود و در حقیقت از همون شرایط نامناسب باخبر بود. برای همین سری تکون داد و با لبخند قبول کرد" حتما. تو فقط استراحت کن خودم بهش رسیدگی میکنم."
تهیونگ سری تکون داد و بعد از کمی مکث اضافه کرد" میخوام بخوابم."
و به این شکل جونگ کوک رو متوجه کرد تا تنهاش بذاره..
پسری که دلش گرفته و از این بی محلی داشت خفه میشد..
نامجون رو بهش کرد و صداش زد" بریم بیرون جونگ کوک."
بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت که پدرش با دیدنش ایستاد و جونگ کوک دلش میخواست همونجا توی آغوش پدرش گریه کنه.

Love You So Bad | VKOOK - YOONMINWhere stories live. Discover now