Part 11⚡

3.8K 472 131
                                    

یوان لبخندی به صورت خوشحال پسرش زد و صدای تی وی رو کم کرد "خوش گذشت؟"
کتونی هاش رو دراورد و با کفش روفرشی هاش تعویض کرد.با سوال پدرش،سرش رو بلند کرد و لبخندش رو رنگ بیشتری بخشید"خیلی.ممنون بابا.."
یوان سری تکون داد و بعد از خاموش کردن تی وی،از روی راحتی بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت"مادرت نیمساعت پیش رفت خوابید.اگر خوابت نمیاد بمون یکم حرف بزنیم" وقتی پدرش تا این ساعت بیدار مونده بود،میشد فهمید که چیزی ذهنش رو مشغول کرده و نیاز به هم صحبت داره.لبخندی زد و جواب داد"لباسهام رو عوض کنم برمیگردم."

.
.
اولین جمله ی پدرش طوری بیان شد که میتونست موضوع بحث رو به طور کامل حدس بزنه.
"درمورد زندگی مشترکت با تهیونگ.."
وقتی نگاه منتظر پسرش رو دید ادامه داد"من و مادرت از خیلی وقت پیش تصمیم داشتیم برای ادامه ی تحصیل کمکت کنیم تا خارج از کشور درس بخونی.به هرحال بعد از بازنشسته شدن من قرار بر این بود از کره بریم اما حدود پنج سال هنوز از تکمیل شغلم مونده..برای همین میخواستیم تورو زودتر بفرستیم." جونگ کوک کمی روی صندلی،پشت میز غذاخوری جابه جا شد.اما نگاهش رو از پدرش نگرفت گرچه استرس کمرنگی توی هوای آشپزخونه پیچیده بود و اذیتش میکرد ولی نمیخواست احساسش رو بروز بده.و تمرکزش رو روی حرف های پدرش گذاشت..

"وقتی تهیونگ پیشنهاد رفتنتون از کره رو داد،من به همین دلیل مخالفت نکردم ولی مطمئن نیستم تو بتونی از پسش
بربیای..میتونم برای مدت کوتاهی مرخصی بگیرم و همراهتون بیام تا خیالم از بابت زندگیت توی یه کشور غریبه راحت
بشه.ولی راجع به تو..فکر نمیتونم بتونی تنهایی به اونجا عادت کنی."

جونگ کوک سرش رو پایین انداخت و لبهاش رو با زبونش خیس کرد."از پسش برمیام."
یوان فنجون چاییش رو روی میز کنار گذاشت تا بتونه دستش رو روی دست پسرش که روی میز بود،بذاره"بدون من و مادرت مسلما زندگی اونطرف برات راحت نیست..تو پسر مستقلی هستی ولی میدونم که تنهایی اذیتت میکنه..شاید چندماه اول تهیونگ همیشه کنارت باشه و نذاره متوجه ی جو غریب اونجا بشی..اما بلاخره که باید خونه رو برای سرکار رفتن ترک
کنه..تو وضعیت های سختی رو پشت سر گذاشتی جونگ کوک....."
قبل از اینکه پدرش بیشتر از این وارد گذشته بشه،سرش رو بلند کرد و بین حرفش پرید"بابا!لطفا..نمیخوام به گذشته فکر کنم..من بچه نیستم..18 سالمه..معلومه که از پسش برمیام..من دختر بچه نیستم که در این حد وابسته به کنار شما موندن باشم.." دست دیگه اش رو روی دست پدرش گذاشت و با لبخند ادامه داد"میدونید،منظورم اینه من دارم زندگیه مشترکم رو شروع میکنم و..همه زوج ها تجربه اش میکنن..حتی خود شما وقتی با مامان آشنا شدین و بخاطرش از بوسان به سئول اومدین،احساس تنهاییتون تا کی ادامه داشت؟..بالاخره باهاش کنار اومدین.منم عادت میکنم."
آقای جئون سری به نشونه ی مخالفت تکون داد"تو هیچ شباهتی به من نداری پسرم میدونی وضعیتت متفاوته من نمیتونم با دوباره تنها گذاشتنت باعث-"
بلند شدن جونگ کوک از پشت میز حرفش رو قطع کرد.
سمت پدرش رفت و آروم گونه اش رو بوسید"سختش نکنید پدر..قرار نیست هیچ اتفاقی بیفته بهتون قول میدم"

Love You So Bad | VKOOK - YOONMINWhere stories live. Discover now