Part 14⚡

3.6K 407 120
                                    


"از من چی برات تعریف کرده؟"
نامجون پرسید و روی یکی از صندلی های چوبیِ کافه نشست.
برای فهمیدن جواب سوالش خیلی بی طاقت بود،دوست داشت بدونه تهیونگ در موردش حرف زده یا ترسیده که با گفتن گذشته پسرش رو از دست بده.
جونگ کوک کمی از لاته ای که آماده کرده بود توی فنجون ریخت و جلوی مردی که خودش رو دوست صمیمیِ تهیونگ معرفی کرده بود،گذاشت.
"راستش چیزی نگفته..سرش خیلی شلوغه احتمالا وقت نکرده" در حالی که دست دراز میکرد تا فنجون رو سمت خودش بکشه ،پوزخند زد"شاید هم ترسیده!"
جونگ کوک که با وجود معذب بودن مقابل مرد روبه روش سعی میکرد محترم رفتار کنه،با شنیدن این حرف لبخند گیجی زد"چرا باید بترسه؟"
نامجون قیافه ی برنده هارو به خودش گرفته بود،حالا میتونست حسابیبتازونه" برات تعریف نکرده چه شب های هاتی رو باهم گذروندیم؟" اکسیژن کم آورد با ناباوری به چشمهای ظالم مرد مقابلش نگاه کرد اما چیزی که ته قلبش ترکیده بود،بهش اجازه ی صحبت نمیداد.
فکرش بدون کسب اجازه به جاهای کثیف و منزجر کننده ای پرید و جونگ کوک جوری شوک زده بود که نامجون از دیدن صورتش این رو متوجه شد.
با خباثت ادامه داد"اوه..انگار نباید لو میدادم"
لبخند روی لبهای گوشتی نامجون که بی شباهت به پوزخند نبود آزادشمیداد،نمیتونست افکارش رو جمع و جور کنه اما نمیخواست به سادگی ببازه.
لبخند اجباری روی لبهاش نشوند و سر تکون داد"خبر ازدواجمون بهتون رسیده؟ حدس زدم"
نامجون میدونست پسر مقابلش به سختی حتی نفس میکشه اما جوری که سعی میکرد حالش رو خوب نشون بده باعث میشد بخواد با لجبازی بیشتر پیش بره" شاید فکر کنی اومدم ازدواجتون رو بهم بزنم اما حس کردم این حق توعه که بدونی،تهیونگ بیماره ،زمانی که باهم توی
خوابگاه بودیم به هر بهونه ای میخواست نزدیکم باشه. و آخرش هم بهتخت کشید و باید بگم برای من لذت بخش بود.."
از دیدن برق اشکی که رنگه عسلیِ چشمهای جونگکوک رو پوشونده بود،نیشخندی زد و با لحنی که سعی میکرد خوشحالیش رو از این جنگ کوچیک نشون نده،ادامه داد"چون دلم نمیخواست اذیت بشی بهت گفتم.تو مثل برادر کوچیکم میمونی دوست داشتم بهت کمک کنم .همونطور که برای تولدش بهت کمک کردم و تونستی هدیه ی مورد علاقه اش رو بخری و شب خوبی براش بسازی!"

جونگکوک لحظه ای نفس کشیدن رو از یاد برد،سرش دور میزد و هجوم احساسات مختلف باعث میشد حالت تهوع بگیره،میدونست مرد روبه روش داره دروغ تحویلش میده اما نمیتونست بی اهمیت برخورد کنه اعصابش بهم ریخته بود..
"پس اون ناشناس.."
نامجون با خونسردی از قهوه اش خورد و جمله ی جونگ کوک که به سختی ادا شده بود رو کامل کرد" درسته.اون پیام ناشناسی که برات اومد از طرف من بود."
حالا جفت گوشاش سوت میکشید.. 
چقدر خوش خیال بود که فکر میکرد جیمین سر به سرش گذاشته و یجوری اطلاعات بدست آورده تا کمکش کنه.
اما حالا که نامجون گوشیش رو مقابلش گرفته بود و صفحه پیامک ها براش باز بود،میتونست ببینه حق با اون مرده.. 
نمیخواست حرفاش رو باور کنه اما اگر بینشون چیزی نبود چطور از کوچکترین چیزهایی که خوشحالش میکرد خبر داشت..
این یه شوخیه کثیف بود..خوندن خط آخر پیامک یادش انداخت که چطور احمقانه فکر کرد جیمین این اطلاعات رو براش در آورده..

Love You So Bad | VKOOK - YOONMINWhere stories live. Discover now