Part 20⚡

3.3K 368 70
                                    

Part20

از پله ها پایین اومد و مستقیم وارد سالن ناهارخوری شد، بی توجه به کسایی که پشت میز بودن، سراغ پدرش رفت و به یقه اش چنگ زد. 
نعرهی یونگی باعث ترس مهمونهای کاری ای که برای جلسه به اونجا اومده بودن،شد اما اهمیتی نداد و مشت محکمی توی صورت پدرش کوبید" کجاااست؟؟ مادرم کجاااست؟؟؟"
نگهبان های درب شمالی بازوش رو چسبیدن تا اون رو از اربابِ خونه دور نگه دارن اما انگار با دیدن پوزخند روی لبهای مرد مقابلش،زورش چند برابر شده بود،همه رو عقب زد و دوباره سمت مرد خونسرد مقابلش یورش برد" حررف بزن لعنتی"!!!
با عقب کشیده شدن مجددش و جلو اومدن مورا درحالی که اصرار میکرد آروم باشه، نگاه خونیش رو از صورت نفرت انگیز پدرش گرفت و از سالن خارج شد.
نمیتونست تحمل کنه که اینطور باهاش بازی کنن. قبول داشت با اومدنش به آمریکا خودش رو توی تله انداخته بود اما اینکه معامله ی لعنتیش ناعادلانه بهم بخوره تا حد مرگ عصبیش میکرد. مخصوصا که مادرش نقطه ضعفش بود..تنها نقطه ضعفی که این مردک پست فطرت ازش شناخته بود و حالا که یونگی قبول کرد تا با مورا ازدواج کنه و کثافت کاری های پدر زنش رو انجام بده،راه پدرش برای ورود به قعر سیاست باز شده بود. اما درست زمانی که فکر میکرد برگ برنده توی مشت خودش حبس شده،بهش خبر رسید مادرش مفقود شده و اثری ازش نیست!! میتونست شرط ببنده یونهو مکالمه اش با مورا رو شنیده و بو برده که میخواسته بعد از ازدواج با مورا مادرش رو فراری بده و برگرده سئول!
مطمئن بود اون خوک انسان نمایی که در حال مرتب کردن کت و کرواتش،بهش نیشخند میزنه مادرش رو پنهان کرده اما تا وقتی مدرکی پیدا نمیکرد کاری ازش برنمیومد.
بازوش رو از بین دست های مورا بیرون کشید و وارد تراسِ ساختمان جنوبی شد.

"نباید اینکارو میکردی اون حقیقت رو بهت نمیگه"
سیگار ِبین لبهاش رو با فندک روشن کرد و پک عمیقی بهش زد" خوب پدرشوهرت رو میشناسی"!!
مورا آهی کشید و جلو اومد و سیگار رو از بین لبهاش برداشت و زیر پاش انداخت" سه ماه از ازدواجمون میگذره که هرلحظه اش رو توی این عمارت لعنتی گذروندم.انتظار داری نشناسمش؟"
یونگی چنگی به موهاش زد و با صدای خش داری غرید" اگر بلایی سرش اومده باشه چی؟؟"
دستش رو روی بازوی همسرش کشید و لبخند آرومی زد  "نگران نباش.پیداش میکنیم. مادرت اولین کسی نیست که از آسایشگاه فرار میکنه.پیداش میکنیم" .
قلبش تیر میکشید و یونگی نمیتونست هیچ جوره خودش رو آروم کنه، وقتی تهِ قلبش با ترِسِ عمیقِ از دست دادن پرشده و نفس کشیدن رو براش سخت کرده بود.
مورا  گونه اش رو لمس کرد و با لحن آرومی ادامه داد
"از پدرِ من کمک میگیریم،اون پیداش میکنه".
کلافه و عصبی نفسش رو بیرون فرستاد و به اطرافش نگاه کرد..
فاصله اش از عمارت شمالی زیاد بود ولی میتونست حس کنه هنوزم کنترل میشه،مچ دست مورا رو گرفت و کشید و اون رو به دیوار تراس چسبوند.
نفس های دختر تند شده و قلبش از حس لمسهای یونگی با وحشت به سینه اش میکوبید.
یونگی به رونش از روی ساتن پیراهن چنگ زد و اون رو بالا آورد ،لگن خودش رو بین پاهای مورا فشرد و لبهاش رو به گوش همسرش چسبوند" وقتشه به قولت عمل کنی"! انگشتهای باریک مورا بین موهای نقره ای رنگِ یونگی حرکت کرد و گردنش رو عقب فرستاد تا جوری به نظر بیاد که انگار خیلی از این وضعیت لذت میبره.
"پس وقتش شده؟؟"
یونهو از پشت شیشهی تراس میتونست برادرش رو ببینه اما حرفهاشون رو نمیشنوید.
لبش رو با زبونش خیس کرد و نیشخندی به حرکت دستهای یونگی روی بالاتنهی مورا زد" وحشی! توی بالکن داره میکنتش."!
با زنگ خوردن گوشیش،نگاه گرسنه اش رو از روی صحنهی عشقبازیه برادرش و مورا گرفت و تماس رو وصل کرد.
"بله پدر؟"

Love You So Bad | VKOOK - YOONMINWhere stories live. Discover now