Part 29⚡

3.1K 291 21
                                    


توی جاش نشست و با وحشت به اطرافش نگاه کرد..
کابوس وحشتناکی دیده بود و هنوز قلبش بخاطرش تند میزد.
با حس خزشی روی کمرش آروم لرزید و توی آغوشِ دوست پسرش فرو رفت.
" چیزی نیست جیمین. خواب دیدی...من اینجام"

اجازه داد بدن منقبض شده اش بین بازوهای یونگی رها بشه و بعد بدون خجالت اشک ریخت " مزخرف بود...خیلی .." به پیشونیش بوسه زد و با نوازش موهاش سعی کرد به آرامش دعوتش کنه " هرچی که بود..بهش فکر نکن دیگه تموم شد..خب؟"

نفس عمیقی کشید و با پشت دست اشکهاش رو پاک کرد..
دوست نداشت درمورد کابوسش حرف بزنه.. جیمین خرافی نبود اما بازگو کردنِ وحشتناک ترین هایی که روحش توی خواب نشخوار کرده، براش خوشایند نبود..
لیوان آبی که یونگی سمتش گرفته بود رو یکنفس سر کشید و با کمک دوست پسرش دوباره توی جاش دراز کشید.
بازوهای یونگی بهش اجازه ی حفظ فاصله ندادن و خیلی زود گونه اش به سینه ی لختِ دوست پسرش چسبید..
" پس فردا میری؟"
چتری های جیمین رو از روی پیشونیش کنار زد و آروم جواب داد" آره..زود برمیگردم.." با ناامیدی زمزمه کرد" نمیشه منم ببری؟"
یونگی آهی کشید و پلکهاش رو بست" ما سه روز گذشته در موردش حرف زدیم جیمین"

با ناراحتی جواب داد" داره کریسمس میشه..تو حتی برای تولدم هم کنارم نبودی.."
پلکهاش رو باز کرد و به صورتِ گرفته ی دوست پسرش نگاه کرد" متاسفم..وقتی برگشتم، جبران میکنم."
نفس عمیقی کشید و از ریه هاش خواهش کرد تا عطرِ دوست پسرش رو ذخیره کنن برای روزی که کنارش نیست.
غم بزرگی روی قلبش سایه انداخته و از همین حالا احساس دلتنگی میکرد.
صورتش رو بالا کشید و آروم لبهای باریکِ یونگی رو بوسید.
هیچ حرفی نزد اما طولانی نگاهش کرد..
به چشمهاش، ابروهاش ، چتر های درهم ریخته اش..  گونه های کمرنگش، لبهای نیمه باز و بینیش که دم و بازدم های عمیقش رو به رخ میکشیدن..
انگشتهای رو روی خط فکش کشید و لبهاش رو با زبونش خیس کرد.

" من رو ببر..اگر اینجا تنهام بذاری، تا برگشتنِتِ  چیزی از من باقی نمیمونه جز یه مشت خاطره که روانم رو جوییده و با افسرده ترین حالت زندگی میکنه.."

میدونست..
خبر داشت چه بلایی سر جیمینش اومده..
این مدت جدایی و دوری از اون پسرِ شر و شیطون و گاهی بددهن، یه غم به دوش کِشِ آروم و ساکت تحویلش داده که دیگه شوخی های جنسی نمیکنه و حرفهای تلخ و دردآوری میزنه..

" نمیتونم.."

جیمین لبخندِ غمگینی زد و پشتِ گوشش رو لمس کرد" میترسی؟ که اونا گیرمون بندازن؟ خب اگر نتونستیم برگردیم هم باهمیم نه؟ همین کافیه.."

درکش نمیکرد..
آهی کشید و و روی کمرش چرخید و به سقِفِ  سالنِ رقص نگاه کرد..
دوست داشت داد بزنه که چرا درکش نمیکنه..چرا نمیفهمه ترس لعنتیش که دست و پاش رو بسته از چیه..
اما جیمین گناهی نداشت و این مصیبت چیزی بود که بی هیچ دخالتی پیش اومده، فقط باید ازش میگذشتن..

Love You So Bad | VKOOK - YOONMINWhere stories live. Discover now