Part 40⚡

3K 269 59
                                    


Part40

ترس، نفرت یا جنون.
نمیدونست چه حالی داره اما با دادی که تهیونگ کشید بغضش ترکید و از روی آسامی کنار رفته خودش رو داخل حموم پرت کرد.
دخترِ بیچاره انگار بهش حمله دست داده بود حتی نمیتونست عادی نفس بکشه.
تهیونگ جوری نگاهش میکرد که انگار هر آن قراره بهش حمله کنه.
لباس هاش رو برداشت و همونطور که ملافه رو دور خودش پیچیده بود، از کنار تهیونگ گذشت و بیرون رفت.
لبهاش میلرزید و دلش درد بدی گرفته بود.
همونطور ک اشک میریخت لباسهاش رو پوشید و سمت در رفت.
کسی برای بدرقه اش نیومد..و آسامی هم انتظار کسی رو نمیکشید، فقط میخواست بره خونه.

درِ خونه که بسته شد،تهیونگ سمت حموم خیز برداشت و لگد محکمی به دری ک چفت نشده بود زد و داخل رفت" چه غلطی کردی جونگ کوک؟؟"
قدمی به عقب برداشت و به دیوار چسبید" خودت دیدی.
بهت خیانت کردم.واضح نبود؟"

تهیونگ صدای عجیبی رو از درون خودش شنید، مثل شکستِنِ  شیشه اما مگه قبلتر با دیدن اون صحنه نشکسته بود؟ چطور این کلمات انقدر درد داشتن و مثل چکشی سنگین روی قلبش فرود می اومدن.
"نه..نه من اشتباه دیدم اره؟ خیانت نبود میخواستی اذیتم کنی تو انجامش ندادی اره؟" لبهای جونگ کوک لرزید.
بی اندازه پشیمون بود اما احساس سبکی میکرد.
این زندگی به گند کشیده شد و هیچکس فکر نکرد شاید صبر اون هم تموم بشه و اتفاقی بیفته که نباید!
پوزخند تلخی به خودشون زد و سر تکون داد." کاش خطای دید بود.."
صداش رو کمی بالا برد و بی توجه به چشمهای گشاد شده مرد غرید" من کردمش! خب؟ همون نگهبانی ک واسم اجیر کردی تا اگر دوربین ها کار نکرد بهت گزارش بده رو بفاک دادم کیم تهیونگ!"
به سینه ی یخ زده ی همسرش کوبید و با درد ادامه داد" تو باعثشی!! هر کثافتی که من الان هستم و هر گناهی که مرتکب شدم تو و رفتار های تو باعثشه!! تویی که یکبار توی این دوسال باورم نکردی!! هرشب بهم انگ خیانتکار توی ذهنت زدی و نفهمیدی..نفهمیدی من عاشقتم..
من رو برای گناهی زندانی کردی که هرگز مرتکبش نشده بودم کیم تهیونگ! حالا با خیال راحت توی خونه ات حبس ابد میکشم."
حالِ بدی داشت. انگار سرگیجه و حالت تهوع باهم مخلوط شده، ضربه های مهلک به قلبش میکوبیدن.
چشمهاش تار شده و دیدش دیگه واضح نبود.
نفهمید چطور سقوط کرد و جونگ کوک چطور بغلش کرد تا سرش به سکو نخوره، فقط لحظه آخر صورتِ پسری رو دید که دیگه پاک نبود!

تهیونگ رو با زحمت روی تخت آورد و کمی عسل بین لبهاش کشید.
قلبش مچاله شده و قفسه ی سینه اش انگار یخ زده بود. دوست داشت بازوهای مردش رو باز کنه و درست مثل گذشته توی آغوشش بخزه اما..امری محال به نظر میرسید.
تهیونگ دیگه هرگز نمیبخشیدش..ضربه ی بدی بهش زده بود و کاش...کاش پشیمون نبود وگرنه اینهمه درد نداشت.
" تهیونگ؟.."
لبهاش رو بهم فشرد و خیسیِ چشمهاش رو با استینش پاک کرد" تهیونگ لطفا بیدار شو.."
لبهای کبود مرد از هم فاصله گرفت و پلکهاش باز شد.
نگاهش به نگاهِ دردمندِ همسرش گره خورد و تا مغز استخونش رو دردِ عجیبی به آتش کشید.
از روی تخت بلند شده و سمتِ آشپزخونه رفت.
درِ کابینت و کشوها رو باز میکرد تا چیزی پیدا کنه.
جونگ کوک ترسیده بود و دیگه مثل چند دقیقه پیش پیروزمندانه به همسرش نگاه نمیکرد.
پشیمون بود و نگرانِ حرکِتِ  بعدی تهیونگ، به دیوار چسبیده بود.
طولی نکشید که مرد رو با جعبه ی کمک های اولیه مقابلش دید" بشین."
روی کاناپه نشست و به تهیونگی که کنارش قرار گرفت و جعبه رو باز کرد، نگاهی انداخت.
پنبه رو به بتادین آغشته کرد و دستِ جونگ کوک رو که خون ازش میچکید، جلو اورد" چرا به خودت آسیب زدی." اشک های جونگ کوک مهارنشدنی بودن.
اخمی از سوزش زخمش کرد و به صورتِ رنگ پریده ی همسرش خیره شد" عصبانی شدم..کنترلم رو از دست دادم.." تهیونگ داشت از درون خُُرد میشد.
ذره ذره تجزیه شده و رو به تباهی میرفت اما با حوصله بانداژ رو دورِ دستِ پسرش پیچید و محکم کرد.
جعبه رو بست و به اشپزخونه برد اما برنگشت.
جونگ کوک دنبالِ کلمات میگشت.
هرچیزی که بتونه پشیمونیش رو به تهیونگ اثبات کنه.
میدونست اگر بهش بگه که هیچ لمسی صورت نگرفته و صرفا توی اون حالت منتظرش بوده که ببینتش، ممکنه تهیونگ رو بیشتر عصبی کنه اما کمی از گناهش رو کم میکرد حتی به دروغ..
خودش هم نمیخواست مرتکب همچین عملی بشه، نمیخواست آسامی رو زیرش بکشه و اون رو برهنه کنه اما مغزش خاموش شده بود..
اون لحظه انگار تنها کالبدی بود که بی هدف کار انجام میداد و به سرانجامِ تصمیماتش فکر نمیکرد.
نفسِ عمیقی کشید و بلند شد که با تهیونگ صحبت کنه، که دید با عجله سمت اتاق خواب میره.
" ته..من نمیخواستم که_"
حرفش با پرت شدنِ پالتوش توی صورتش، قطع شد.
نگاهِ تهیونگ حسی رو بروز نمیداد اما حرفش، تا تهِ وجود جونگ کوک رو سوزوند.

Love You So Bad | VKOOK - YOONMINDonde viven las historias. Descúbrelo ahora