در شیشه ای بالکن رو باز کردو بیرون رفت با دیدن تهیونگ که با عصبانیت بیش از حد دست به کمر ایستاده و عمیق نفس میکشید پوزخند زد و کتش رو دراورد"رفت؟اگه زودتر بهش گفت-"
با خشم سمت ریجین برگشت و انگشتش رو مقابلش گرفت"برای چند لحظه هم که شده دهنت رو ببند ریجین" با چشمای گشاد شده به تهیونگ نگاه کرد"چی؟"
اما تهیونگ اهمیتی بهش نداد و درو باز کردو بیرون دویید..
به محض دیدن جونگ کوک مقابل اسانسور نفسش رو ازاد کردو بهقدماش سرعت داد..قبل ازینکه پسر کوچیکتر وارد اتاقک اسانسور بشه بازوش و کشید"گفتم حق نداری بری!!"
سعی کرد بازوش و از چنگ محکم تهیونگ بیرون بکشه "ولم کن من دیگه توی اون خونه نمیام"
تهیونگ فشاری به بازوش وارد کردو جلو کشیدش ..جونگ کوک سبک نبود اما تهیونگ به راحتی حریف بدن تقریبا عضله ایش میشد..جفت بازوهاش رو گرفت و با چشمایی که از خشم و درد زیاد به خون افتاده بودن توی چشمای پسرک گریونش زل زد"تو تعین نمیکنی کجا باشی جونگ کوک این رو توی اون کله ات فرو کن..مدام روی حرف من حرف نزن که هربارش پشیمون میشی"
جونگ کوک ترسید وقتی تهیونگ اون شکلی با جدیت نگاهش کرد..نمیخواست تسلیم بشه اما نمیتونست در مقابل تهیونگ که به زور به سمت خونه میکشیدتش بیشتر ازین مقاومت کنه..از خودش متنفر بود که توی این موقعیت فقط میتونست اشک بریزه.."دستم..شکست" وارد خونه شد و جونگ کوک رو توی اتاق برد و روی تخت
انداخت"حق نداری از اتاق بیرون بیای..همینجا بمون و به جمله ی چند لحظه پیشت فکر کن..بیای بیرون من میدونم با تو" در محکم بسته شد و جونگ کوک توی جاش پرید..
قبول داشت حرف چرتی زده اما نمیتونست بیخیال گناه تهیونگ در مورد پنهانکاریش بشه..
دستی به چشماش کشید و به تاج تخت تکیه داد..دوست نداشت
دعواشون بشه یا تهیونگ رو اینطوری ببینه..تحمل نداشت اون مرد باهاش اینطور ظالمانه برخورد کنه..دستاش رو دور زانوهاش حلقه کردو چونه اش رو بهشون تکیه داد ..تصمیم نداشت از اتاق بیرون بره نه تا وقتی خود تهیونگ بابت اون سیلی ازش عذرخواهی نکنه!!..سرش رو به دستاش تکیه داد و به انعکاس خودش روی شیشه میز غذاخوری نگاه کرد..خیلی عصبی شده بود و قبول داشت تند رفتار کرده اما وقتی یاد حرف اخر جونگ کوک و اون جملات لعنت شده اش میفتاد درجه خون توی رگهاش به اخرین حد میرسید و از حرص تموم بدنش منقبض میشد..
دندونهاش رو روی هم محکم فشار داد و چشماش رو بست ..از سردرد مزخرفی که به شکل دردناکی در حال فلج کردن گیجگاهش بود تنفر داشت..با انگشتاش گیجگاهش رو فشارداد که صدای مخرب اعصابش رو شنید"هیچوقت جلوی من رو برای ترک نکردن خونه نمی گرفتی...همیشه میشستی پشت میز و منتظر میشدی تا من لباس بپوشم و برم...برام جالبه میبینم انقدر عوض شدی!"
تهیونگ سرش رو بلند کردو با نفرت به زن مقابلش نگاه کرد و از لای دندونای کلید شده اش غرید"اره عوض شدم..ولی مثل تو یه عوضی نشدم که بخوام انتقام حماقتای خودم رو ازون بچه بگیرم....چی با خودت فکر کردی که سره شام اون مزخرفو گفتی هان؟؟..دنبال هرچی اومدی؟ بهش نمیرسی او ریجین!!"
YOU ARE READING
Love You So Bad | VKOOK - YOONMIN
Fanfiction𝑳𝒐𝒗𝒆 𝒀𝒐𝒖 𝑺𝒐 𝑩𝒂𝒅 - بدجوری دوستت دارم قسمتی از فیک: تمام انگیزه ام از اومدن به این کتابفروشی فقط دیدن اون صورت بینهایت جذابشه ...وقتی رو به قفسه ها می ایسته و کتابهارو مرتب میچینه، وقتی پشت میزش میشینه و با نگاه فوقالعاده اش بهم نگاه میک...