Part 17⚡

3.7K 398 47
                                    


لحظه ای مکث کرد تا جملاتِ پسرِ پشت خط رو در ذهنش تحلیل کنه.اما به چیزی نمی رسید ..
نفس عمیقی کشید و صحبت کرد" بله ..هستم.میشه لطفا بیدارش کنی؟ باید باهاش حرف بزنم."
یونهو نگاهی به تخت انداخت و در جواب جیمین گفت:
“ متاسفم ولی هیونگ الان خوابه.. میتونم پیغامت رو بهش برسونم"
جیمین با کلافگی از روی تخت بلند شد و همون طور که توی اتاق تاریکش قدم می زد به موهاش دست کشید:
"ببین.. اسمت چیه؟"
"یونهو"
جیمین جدی تر ادامه داد:
“ ببین یونهو، من هیچ پیغامی برای یونگی ندارم. من باید خودم باهاش حرف بزنم خب؟ حالا بیدارش کن و بهش بگو دوست پسرش پشت خطه!"
یونهو خواست مخالفت کنه اما با دیدنِ چشمهای بازشده ی یونگی لبش رو گزید و حرفهای جیمین رو براش تکرار کرد.
و جیمین میتونست تک تک اون کلمات رو بشنوه!
"یونگی هیونگ،دوست پسرت زنگ زده میخواد باهات حرف بزنه."
صدای خسته‌ی یونگی برای جیمین آشناتر از هرکسی بود،محالِ ممکن بود که این صدا و لحن رو نشناسه، تک تک سلول های وجودش با این صدا شرطی شده بودن و حالا چی میشنید؟
" من دوست پسر ندارم..بگیر بخواب جواب مزاحمارو هم نده!"
چیزی نبود که برای تکیه دادن بهش چنگ بندازه پس با زانوهاش روی زمین نشست..
دوست پسر نداشت؟..چطور میتونست دروغ به این بزرگی رو به زبون بیاره ..پس جیمین چه حکمی براش داشت..
تماس قطع شده بود و بوق ممتد بین پرده های گوشش می رقصید.
دستش رو پایین آورد و مقابل دهنش گرفت.
قلبش حسابی فشرده شده بود و برای جیمینی که اولین بار بود چنین حسی تجربه میکرد،کمی ترسناک به نظر می رسید.
بغضش ترکید و اشکهاش روی گونه هاش ریختن..
هیچ وقت محکم نبود و حالا میفهمید از زمانِ پذیرش عشق یونگی و اون رو مالکش دونستن، خودش رو به شکلِ آسیب پذیری ضعیف کرده بود..
اگر این آخرِ راهش با یونگی بود،چرا نمیتونست یه خداحافظی منطقی و دوستانه داشته باشه..
چرا بهش نگفت دیگه نمیخوادش و چرا..
هزاران هزار *چرا* توی ذهنش مثل چراغ نئونی خاموش، روشن میشدن و جیمین به تنهایی هیچ جوابی براشون نداشت!..
***
آخرین کلمه ای که توی دفتر نوشته بود،یک خط قرمز روش کشیده شد و چشمهای جونگ کوک با ناامیدی روش متوقف شد" اینم غلط بود؟"
آسامی خودکارِ قرمز رو کنار گذاشت و کتاب رو جلوی جونگ کوک کشید" ببین بهت گفتم از مترادف ها استفاده کن، معنیشون درسته ولی من مترادف میخواستم."
جونگ کوک عقب رفت و به صندلیش تکیه زد و چشمهاش رو با خستگی بست.
"شاید روش تدریست اشتباهه!"
اخمهای آسامی توی هم رفت و چپ نگاهش کرد" ما تقریبا دو سوم کتاب رو تموم کردیم اگر تنبلی رو کنار بذاری،زود تموم میشه"
از پشت میز بلند شد و سمتِ یخچالِ کوچیک اتاق رفت و از داخلش دوتا نوشیدنی با طعم شاتوت بیرون آورد.
روی تختِ دونفره‌ی اتاق نشست و نوشیدنیِ آسامی رو توی بغلش پرت کرد" ما آخر این هفته از اینجا میریم،تهیونگ خونه رو خرید و کارش هم کم کم شروع شده .فکر میکنم بهتره دیگه کلاس ثبت نام کنم"
آسامی نوشیدنیش رو تکون داد و به قوطیِ شفافِ پلاستیکیش نگاه کرد" من میتونم بیام ببینمت؟ فکر میکنی تهیونگ اجازه میده؟"
جونگ کوک خندید" اون حساس شده!"
آسامی بطری رو به لبهاش نزدیک کرد و نیشخند زد" حساسیتش دردت نیاره!"
و بلافاصله بالشتکی سمتش پرتاب شد و صدای جونگ کوک بالا رفت" دختره‌ی بی حیا!!"
گوشیش روی میز لرزید و قبل از اینکه بتونه بهش برسه آسامی اون رو برداشت و تظاهر کرد در حال خوندنِ پیامشه.
دستش رو مقابل دهنش گرفت و چشمهاش رو درشت کرد." اووه..این..اووه خدای من.."
جونگ کوک سمتش خم شد و گوشیش رو از بین انگشتاش بیرون کشید" فوضولی کار خوبی نیست آسامی!"
پیام رو باز کرد و همونطور ک انتظار داشت، تهیونگ بود:
"تا بعد از ظهر دانشگام عزیزم، میتونی اسم کتابات رو برام بفرستی تا موقع برگشتن برات بگیرم."
همونطور که انگشتهاش رو حرکت میداد تا جوابِ تهیونگ رو بنویسه، آسامی رو مخاطب قرار داد " تهیونگ نمیتونه الان کتابهارو بگیره.بعد از ظهر کارش تموم میشه."
آسامی با بطریِ خالیِ نوشیدنیش بازی میکرد" هوم باشه.پس ما فردا صبح با اون کتابها  کار میکنیم."
انگار که چیزی یادش اومده باشه، از جاش پرید و سراغ کوله اش رفت و پاکتی ازش بیرون کشید، دوباره سمت جونگ کوکی که حالا روی تخت نشسته و توی گوشیش میگشت، برگشت.

Love You So Bad | VKOOK - YOONMINWhere stories live. Discover now