Part 21⚡

3.4K 369 19
                                    

Part21
از لحظه ای که بیدار شده بود، مدام از خودش میپرسید که این لحظه های در حالِ گذر، جزئی از رویاهاش هستن یا حقیقت دارن و واقعا برای مراسم ازدواجش آماده میشه؟ 
میدونست زمان به سرعت میگذره اما باور  کردنِ وضعیتی که حالا پیش اومده بود،راحت به نظر نمیرسید .
احساسات مختلفی وجودش رو محاصره کرده بودن و بدن جونگ کوک هم مثل خودش گیج شده بود ،نمیدونست باید به کدوم یکی واکنش نشون بده ..
عشق و هیجان، باعث میشدن نفسش بخاطر این اتفاقات بند بیاد و لحظه ای بعد بخاطر اضطرابی ناشناخته سرانگشتاش از سرما یخ بزنن !
وقتی پدرش وارد اتاق شد و تاکسیدوی مشکی رنگش رو روی تخت گذاشت، جونگ کوک حس میکرد تمام بدنش
میتونه همون لحظه از هیجان منفجر بشه" ممنون بابا" یوآن لبخندی زد و به آرایشگری که در حال مرتب کردن موهای جونگ کوک بود، خسته نباشید گفت و سمت پسرش رفت" با مادرت تماس گرفتم، گفت خودش کفشارو میاره، اما به نظرم بهتر بود مدلشون رو عوض کنی اونا بهت نمیان."
جونگ کوک لبخندی زد و دست پدرش که روی شونه اش بود رو لمس کرد" قشنگن بابا،با تهیونگ انتخاب کردیم." آقای جئون سری تکون داد و کنار رفت تا آرایشگر بتونه راحت تر کارش رو انجام بده" خب من دیگه. .میرم تا آماده بشم. ما باید زودتر برای پذیرایی اونجا باشیم" یوآن که از اتاق خارج شد، جونگ کوک نفسش رو آزاد کرد،علاوه بر احساساتی که تا الان بخاطرشون هجوم آدرنالین رو توی بدنش حس میکرد، ذهنش در غم و اضطرابی عظیم غوطه ور بود ...
محال ممکن بود جونگ کوک چشمهای اشکیه پدرش رو نشناسه یا متوجه گرفتگی صداش از روی ناراحتی نشه..قلبش مثل یه پسربچه که اشکهای پدرش رو دیده از ناراحتی تند میتپید چون خبر داشت پدرش برای چی اینطور با سرعت از اتاق خارج شده ..
صدای دلنشین اولین مرد حمایتگر زندگیش لحظه ای از ذهنش عقب نمیرفت :
"من میخوام تو خوشبخت بشی پسرم خب؟ هرچیزی که لازم باشه میدم و هرکاری میکنم تا تورو،تنها فرزندم رو خوشحال و خوشبخت ببینم .."
با صدای پسرِ آرایشگر از دوره کردن خاطراتش دستبرداشت و توی آینه به خودش نگاه کرد .
"میدونم احساساتی شدی ولی گریه نکن چون میخوام آرایش چشمت رو انجام بدم باشه؟ "
جونگ کوک لبخند دست پاچه ای زد و راحت تر روی صندلیش نشست . 
دوست داشت تهیونگ رو میدید و باهاش حرف میزد، شاید اون موقع استرسش کم میشد..نمیخواست فکرهای منفی بکنه اما وقتی صبح بیدار شد و مادر تهیونگ بهش توضیح داد ، دوست پسرش با نامجون رفته آرایشگاه،نمیتونست نگران و بدبین نباشه !
به تهیونگ اعتماد داشت اما چیزی که جونگ کوک رو میترسوند ،بی اعتمادیش نسبت به مردی بود که چشمهاش بی- رحمی و نفرت رو نسبت بهش یادآور میشد ..
با اینحال از مادر تهیونگ ممنون بود که حقیقت رو بهش گفته بود تا وقتی متوجه شد،غافلگیر نشه! انگار توی سه شب گذشته اون زن تصمیم گرفته بود بالاخره حضور جونگ کوک رو توی زندگیه ابدیه پسرش بپذیره، جونگ کوک یادش اومد وقتی تهیونگ به همراه مادر و خاله اش به خونه اومد، چقدر مضطرب و نگران بود اما با آغوش مهربانانه ی خالهی تهیونگ و لبخند نسبتاً گرم مادرش مواجه شده بود ..!!
تهیونگ بهش گفته بود کم کم رابطه اشون شکل میگیره و محبت بینشون پررنگ میشه، جونگ کوک هم قبول داشت برای همین اجازه میداد هیونجو سوالات ریز و درشتش رو در مورد رابطه اشون بپرسه هرچند یکجوری بودن !
تقه ای به در خورد و اینبار جیمین وارد شد و از دوستش در مورد لباسش پرسید" چطوره؟؟ آسامی اصرار میکنه که همین رو بپوشم به نظرم رنگش زیادی پیرمردیه "!!
جونگ کوک خیره به دوست جذابش لبخند زد و با اجازهی آرایشگر،تکیه اش رو از صندلی گرفت تا بهتر جیمین رو ببینه" به نظرم خوبه حداقل توی جشن من دست از پوشیدن لباسای عجق وجق بردار "!!
جیمین چشمهاش رو چرخوند و دکمهی کتش رو باز کرد" بیخیال جی کی حس میکنم نزدیک چهل سالمه!! ازون گذشته این لعنتی شلوارش زیادی گشاده "!
جونگ کوک سرجاش برگشت و پلکهاش رو بست تا آرایشگر کارش رو ادامه بده و در همون حال هم جواب جیمین رو داد" خیلی هم مناسبه لازم نیست اونقدری تنگ باشه که دیک بدبختت رو آبلََمو کنه!! بذار اون بیچاره نفس بکشه بس که جین تنگ پوشیدی،حس میکنم آب رفته!" چشمهای جیمین درشت شد و نالید" چیی؟؟؟؟ آب رفته؟؟؟؟" آرایشگر خنده اش گرفته بود و جونگ کوک بی اهمیت به دوستش که انگار دروغه غم انگیزش رو باور کرده بود، دست دراز کرد و آیس اَِ َمریکانویی که آسامی براش آورده بود رو به لبهاش نزدیک کرد .
جیمین همون طور که از روی شلوار به پایین تنه اش نگاه میکرد، با غر غر از اتاق خارج شد و مستقیم وارد اتاق خودش شد تا با درآوردن شلوارش، خودش رو جلوی آینه قدی چک کنه بلکه خیالش از اندازهی داراییه با ارزشش راحت شه !
اما با زنگ خوردن گوشیش دست از درگیری با کمربندش برداشت و با خیال اینکه رئیسِ پیره کمپانیش تماس گرفته ،سریع جواب داد" بله قربان؟ "
جوابی نیومد برای همین جیمین فکر کرد شاید رئیسش بخاطر این مرخصی های پشت هم هنوز ازش عصبانیه، خواست با لحنی نرم و محبت آمیز قلب اون پیرمرد رو به رحم بیاره که صدایی مثل خنجر توی قلبش فرو رفت !!
"جیمین "...
دستش رو به دیوار گرفت و نفس عمیقی کشید،یونگی دوباره از پشت خط صداش زد" جیمین ..من به سختی شماره ات رو پیدا کردم لطفا قطع نکن "..
خونریزی داشت؟ انگار جای چاقو روی قلبش فواره ای از خون ساخته بودن، صدای یونگی و کلماتش هر بار بیشتر بهش درد میداد و حالا جیمین حس میکرد نفسش از شدت شوک زدگی بالا نمیاد ولی به خودش تلنگری زد و نفسش رو محکم آزاد کرد" اشتباه گرفتید آقا، "
یونگی از پشت گوشی نالید و پشتِ کمرِ جیمین تیر کشید وقتی اون پسر لعنتی اون رو با التماس صدا زد" لطفا جیمین ،خواهش میکنم قطع نکن "...
چیزی نگفت و یونگی ادامه داد" میدونم چقدر عصبانی هستی من زنگ زدم که توضیح بدم..به سختی تونستم فرصت گیر بیارم تا باهات تماس بگیرم "
چشمهای جیمین از اشک میسوخت و از اینکه داشت حر- فهای یونگی رو گوش میکرد، توی ذهنش خودش رو به باد سرزنش گرفته بود اما بالاخره لب باز کرد و جواب داد" دیر کردی! و نگران نباش ازت عصبانی نیستم. متنفرم!! شنیدی؟ متنفر "!!
تماس رو قطع کرد و گوشی رو روی تخت انداخت،  انگار انرژیش تحلیل رفته بود، همونجا روی زانوهاش نشست و به حسی که مثل خوره به جونِ دلش افتاده بود فحش داد" لعنت بهت..لعنت بهت مین یونگی "
لبش رو گزید و مثل احمقا نگاهی به اطرافش انداخت و صورتش رو بین دستهاش پنهان کرد و نالید" فراموشش کرده بودم...لعنت بهش "..
 
  ***
مقابل آینه ایستاد و کرواتش رو دور گردنش انداخت، صدای نامجون رو کنارش شنید" کفشات رو آوردم" برگشت و همونطور که روی صندلیمینشست تا کفشارو بپوشه، از نامجون تشکر کرد" کارِ تو تموم شد؟ "
نامجون سری تکون داد و به یکی از کارکنان اشاره زد تا کاور کتِ تهیونگ رو بیاره" مادرت زنگ زده بود، مثل اینکه رسیدن باغ ،منتظر تو و جونگ کوکن ".
تهیونگ خم شد و بند تزئینیه کفشش رو بست و در همون حین جواب داد" پس میرم دنبال جونگ کوک توعم برو باغ پیش بقیه ".
نامجون سری تکون داد و بدون حرف از سالن آرایشگاه خارج شد .
  .
  .
وقتی به خونه رسید، سوکجین و یوجونگ هنوز به جشن نرفته بودن، بهشون گفت توی ماشین چند لحظه منتظر بمونن تا باهم برن .
از پله ها بالا رفت و وارد اتاقِ مشترک جونگ کوک با تهیونگ شد .
جونگ کوک در حال بستن دکمه های پیرهنش بود که متوجه ی ورود نامجون شد،اخمهاش بهم پیچید و پرسید" چی میخوای "!
قدمی جلو اومد و از زیبایی پسر مقابلش، پوزخند پر حرصی روی لبهاش نشست .
تهیونگ عاشق این پسر بود و این موضوع به حدی عصبیش میکرد که دوست داشت گالُُنی اسید روی جونگ کوک بریزه تا مطمئن باشه دیگه تهیونگ نگاهش نمیکنه ولی میدونست که زیباییه جونگ کوک به تنهایی، دل تهیونگ رو نلرزونده و این پسر تمام وجودش باعث شیفتگیه اون مردِ سی و یک ساله شده ..
"نمیخوام تحدیدت کنم یا باعث بشم بخاطر حفظ جون خودت و عزیزانت عقب بکشی. اما حس میکنم این حق توعه که بدونی، یکسری احساسات هرگز کم نمیشن،قدیمی و تکراری نمیشن،به همون قُوَ َتی که روز و لحظهی اول شکل گرفتن  
باقی میمونن و هر ثانیه رو برای صاحبشون زهر میکنن!!" مردمک چشمهای جونگ کوک روی صورتش میلرزید و قدم هاش رو به سمت عقب آهسته برمیداشت. با اینکه دلش آشوب بود،گوشهاش برای شنیدن ادامهی جملاته سمیِ طرف مقابلش بی قراری میکرد !
 
"میدونی دارم از چی حرف میزنم؟ میدونی دشمنِ جدید زندگیت کیه؟ اسمش وابستگیه!! حسی که هیچ وقت کمرنگ نمیشه اما میتونه جای خودش رو به نفرت بده! تو میگی عاشقی ولی نفرت از دوست داشتن قوی تره !
حتی عشق هم حریفش نمیشه "!
بعد از اتمام حرفش از اتاق و خونه خارج شد وپشت فرمون نشست ،سوییچ رو چرخوند و همزمان برای پیدا کردن مسیر ،گوشیش رو روشن کرد که چشمش به پیام جدیدش افتاد ! *** 
بعد از تشکر از آرایشگر و حساب کردن هزینه ها، از سالن خارج شد و سوار ماشینش شد و به سمت خونه حرکت کرد ،هنوز کابوس شب گذشته اش رو که یادش میومد، پشت کمرش از وحشتی مبهم عرق سردی مینشست ..
لبهاش رو بهم فشرد و وارد اتوبان شد و سرعت ماشین رو بالا برد تنِ غرق خونِ جونگ کوکش لحظه ای از مقابل چشمهاش کنار نمیرفت، تمام حس های بدی که انسان میتونست تجربه کنه، مثل کرمهایی گرسنه در حال سوراخ کردنِ ذهنش بودن و تهیونگ نمیتونست هیچ جوره رشتهی افکارش رو پیدا کرده ،حواسش رو از کابوس وحشتناکش پرت کنه !
فرمون رو محکم بین مشتش فشرد و لعنتی به خودش فرستاد" بسه!! بهش فکر نکن! امروز روز مهمیه داری ازدواج میکنی!...نباید بهش فکر کنم نباید فکر کنم.." سرعت پاییِنِ  ماشین جلویی اعصابش رو بهم میریخت اما خودش رو کنترل کرد و اجازه داد پیرمرد پشت فرمون به آرومی وارد لایِنِ کناری بشه بعدش سرعتش رو بالا برد و ازش سبقت گرفت" چیکار کنم..چرا اون خوابو دیدم..چجوری آروم شم؟ "
سردرگم و بیچاره وار با خودش حرف میزد درحالی که هیچ ایده ای نداشت چطور قراره حالش رو خوب کنه خصوصا امروزی که مراسم ازدواجش با پسرشه و میدونست جفتشون چقدر منتظر این روز بودن !..
فرمون رو چرخوند و وارد خیابون منتهی به خونه شد" نباید نگرانش کنم..ولی مراقبشم..حواسم به جونگ کوک هست..حواسم هست "..
سرفه ی آرومی کرد و بعد از خاموش کردن ماشین ازش پیاده شده،فوری زنگ درو فشرد .
شنیدن صدای آسامی حواسش رو تا حدودی از افکار مخربش پرت کرد" تو هنوز نرفتی باغ بچه؟ "
آسامی درو  باز گذاشت و همونطور که دامن بلندش رو بالا میگرفت تا به پاهاش گیر نکنه، توضیح داد" منتظر بودم کار جیمین تموم شه هنوز نیومده بیرون "
تهیونگ از پله های سالن بالا رفت و پرسید" جونگ کوک کجاست؟ "
آسامی نیشخندی زد و ابروهاش رو بهم نزدیک کرد" توی اتاقه،پیش دوهیون "!
تهیونگ به صورت دخترِ کنارش نگاه کرد تا آثاری از شوخی و شیطنت پیدا کنه اما آسامی با صداقت توضیح داد" چیزه..نیمساعتی هست که دوهیون رفته پیشش،کار آرایشگر تموم شد،صداش زد تا توی پوشیدن لباسا کمکش کنه.." اخم پررنگی روی پیشونیه تهیونگ نشست" ینی چی کمکش کنه؟ مگه لباس عروس داره میپوشه؟ "!!
آسامی شونه بالا انداخت و تهیونگ بی اهمیت بهش وارد راهرو شد و سمت اتاق رفت .
دستگیره در رو پایین کشید و اون رو باز کرد .
به محض دیدن تهیونگ بین چهارچوب در، لبخند بزرگی زد و بی توجه به دوهیون که پاپییونش رو درست میکرد، سمت مردش قدم برداشت " ته "!!!
دستهاش رو از هم باز کرد و اجازه داد پسر کوچکتر توی آغوشش فرو بره" چقدر زیبا شدی عزیزم "..
جونگ کوک بوسه ی آرومی روی گردن مردش نشوند و به صورت اصلاح شده اش نگاه کرد" تو هم!! خیلی جذاب شدی "..
تهیونگ با سر به دوهیون سلام کرد و خودش دستش رو جلو برد تا پاپیونِ پسرش رو مرتب کنه" باید بریم، دیرشده" جونگ کوک که از همین حالا میتونست تپش قلبش رو توی گوشهاش بشنوه، باشه ای گفت و سمت دوهیون برگشت" مرسی هیونگ، با آسامی و جیمین برو باغ ما هم میایم" دوهیون لبخندی زد و کتش رو از روی تخت برداشت" باشه پس میبینمتون ".
بعد از خروج دوهیون،در اتاق رو بست و لبهاش رو روی لبهای تهیونگ چسبوند و عمیق بوسید .
"دلم برات تنگ شده بود "..
تهیونگ لبخند مهربونی بهش زد و خم شد تا اینبار خودش لبهای پسرش رو ببوسه !
"منم عزیزم "..
به صورت تهیونگ نگاه کرد و دستش رو روی قفسه ی سینه- ی مردش نشوند" تو حالت خوبه؟ قلبت خیلی تند میزنه.." تهیونگ خندید و جونگ کوک رو توی بغلش کشید،جوری که موهای حالت داده شده ی پسرش خراب نشه، روی موهاش رو بوسید و جواب داد" هیجان زده شده ،چون امروز به آرزوش میرسه "!
جونگ کوک از حس آرامشی که منتظرش بود، نهایت استفاده رو کرد و عطر تهیونگ رو عمیق نفس کشید" واسه منم خوشحاله اما یکم میترسه..واسه همین سکسکه اش گرفته.." دست تهیونگ رو روی سینه اش گذاشت و ادامه داد" ببین ،دوتا محکم میزنه، یهو نمیزنه "..
دلش برای پسرش ضعف رفت،صورتش رو نزدیک برد و لبهای جونگ کوک رو محکم و خیس بوسید و کمی بیشتر از قبل بهشون میک زد..میخواست زبونش رو  هم وارد بازیه لبهاشون کنه که صحنهی وحشتناکی از کابوسش مقابل چشمهاش نشست و تهیونگ عقب پرید ..
جونگ کوک با نگرانی بهش نگاه کرد" خوبی؟؟ ته؟ چیشد؟؟" دستی به صورتش کشید و کتش رو مرتب کرد" چیزی نیست عزیزم..بخاطر گرسنگیه بریم؟؟ "
مشتی به بازوی مردش کوبید و همراهش از اتاق خارج شد" خوبه صبح قبلِ رفتن برات پنکیک درست کردما بازم گرسنته "!
تهیونگ بازوش رو دور تنش حلقه کرد و جواب داد" پنکیکای سوخته ات رو اگر خورده بودم که بیمارستان عروسی میگرفتیم عزیزمم "!
و دوباره ناله ی اعتراض آمیز جونگ کوک بلند شد" خیلی بدی "!!
خندهی تهیونگ آرامشش بود پس با لذت بهشون گوش کرد ،خوشحال بود که یادآوریه صبحانهی سوخته اش باعث شنیدن همچین آوای دلنشینی شده ..
 
  ***
سیگار رو بین لبهاش گذاشت و محکم ازش دم گرفت" حتی نذاشت حرف بزنم "..
مورا گردنبند سنگینی رو که تمام مدت مهمونی روی گردنش بسته شده و حس قلاده رو بهش داده بود، باز کرد و روی میز توالت انداخت " بهت اعتماد نداره ازت دلخوره دوباره تلاش میکنیم "..
یونگی پوزخندی زد و روی تخت دونفره اشون نشست" تو جیمین رو نمیشناسی، اون پسر وقتی یه تصمیمی بگیره ازش برنمیگرده "..
فیلتر سوخته ی سیگار رو کف پارکت انداخت و با غم فاحشی توی صداش ادامه داد" تصمیم گرفته از من متنفر باشه پس انجامش میده "!..
مورا خواست چیزی بگه که یونهو با سرو صدا وارد اتاقشون شد" پدرزنت دستور داد برای گوشمالی دادن به یکی بری انبار هیونگ نیم "!
مورا با وحشت به یونگی نگاه کرد..این اولین باری نبود که پدرش یونگی رو برای اتمام کارهای کثیفش، شریک میکرد اما حالت خونسرد همسرش در حالی که مقابل کمد ایستاده و در حال آماده شدن بود، براش خوشایند به نظر نمیرسید ..
"میخوای بکشیش؟ "
بجای یونگی، یونهو جواب داد" پدرت گفته بهش گوشمالی بده چون یسری از باکسای جاسازی رو دزدیده.دیگه شوهرت خودش میدونه چجوری حالشو جا بیاره " مورا بلند شد و نزدیک یونگی که درحال پوشیدن دستکشهاش بود، رفت" جوابمو بده میخوای بکشیش؟ "
یونگی اسلحه اش رو پشت کمرش جاساز کرد و کت چرمش رو بیرون کشید" نه مگه قاتلم؟ "
مورا نفس راحتی کشید و بی اهمیت به پوزخند تمسخر آمیز یونهو، دستاش رو دور گردن همسرش حلقه کرد و لبهاش رو به گوشش چسبوند" آروم باش خب؟ من دوباره یه خط برات پیدا میکنم که با جیمین تماس بگیری "
یونگی لبخندی به صورت زنش زد و آروم لبهاش رو بوسید و از اتاق خارج شد .
یونهو هم دنبالش پا تند کرد و توضیح داد" توی زیرزمین عمارت منتظرته "
یونگی جوابی نداد فکرش پیش حرفهای مورا بود و ته دلش واقعا میخواست که موفق بشه دوباره با جیمین تماس بگیره ،نگاهی به یونهو انداخت و از پله ها پایین رفت، تصورش هم نمیکرد برادر فوضولش پچ پچی که مورا زیر گوشش کرده بود رو شنیده باشه !!
 
  ***
مسئول تدارکات با دیدن ماشینِ تهیونگ، جلو دوید تا سویچ رو برای بردن اتوموبیل به پارکینگ بگیره .
تهیونگ درِ سمت جونگ کوک رو باز کرد و آرنجش رو در اختیار همسرش گذاشت، وقتی وارد راه باغ شدن، صدای سلن دیون از باند های کار گذاشتهی اطراف شنیده شد !
) آهنگ A new day رو پلی کنید و آروم بخونید.(
نگاه براق و در حالِ تپِِشِ جونگ کوک روی گلهای دو طرف راهباغ نشست و حِِسِ آرامشی توصیف نشدنی از این زیبایی توی قلبش جریان پیدا کرد .
تهیونگ هم قدم باهاش مسیر رو طی میکرد و جونگ کوک میدونست در آخرِ این راه باغ پدر و مادرهاشون منتظرن تا شاهد ازدواجشون باشن ..
قلبش از خوشی چند تپش رو جا انداخت وقتی زمزمهی تهیونگ رو کنار گوشش شنید" من برای اینکه تو رو همسرم صدا کنم خیلی بی قرار شدم جونگ کوک "..
لبش رو گزید و نفس پررنگی کشید" دیگه..چیزی نمونده.." همین بود؟
تمام اون چیزی که جونگ کوک از لحظهی ورود به مغازهی کتابفروشی توی ذهنش نقش بسته و جون گرفته بود، همین لحظه بود تا برای همیشه و به طور رسمی، به همسریه مردی در بیاد که توی کت و شلوار مشکی رنگش، با موهای نسبتا بلندی که حالت داده شدن، بیشتر از هر زمانی شبیه هامبرت شده؟ 
لبش روبا زبونش تر کرد و توجهش رو به گل های رز و ارکیده ی اطراف داد،میتونست میز مهمون هارو کمی دور تر ببینه که خانواده ها بخاطرشون ایستاده و دست میزدن! باعث میشد بیشتر توی دلش ذوق کنه و برای رسیدن به انتهای راه باغ بی طاقت تر بشه ..
 
همه چیز شبیه کابوس لعنتیه تهیونگ بود، روزی که منتظرش بود بیشترین استرس رو به قلبش اجبار میکرد و تهیونگ از اینکه این راه باغ به انتها نمی رسید ،کلافه شده بود،هر گلی که گوشه و کنارش میدید یادآور صحنه های غم انگیزش از 
خواب های آشوب شب گذشته بود: در حالی که سعی میکرد با یک دستش خون ریزیه شاهرگ پسرش رو بند بیاره، با چشمهاش  دنبال عامل مرگ زندگیش میگشت و در نهایت کابوسش با ثابت شِدِِن چشمها و یخ زدِنِ نفس های جونگ کوکش به پایان رسید !!
نمیخواست توی همچین روزی این احساسات منفی و کلافه کننده رو تجربه کنه پس برای جمع کردن تمرکز از دست رفته اش، به جونگ کوکی نگاه کرد که توی تاکسیدوی زغالی رنگش، با موهایی که مجداداً تیره شده بودن میدرخشید !
تصویر پسربچهی هیفده ساله ای که هر روز به هربهانه ای توی مغازه اش ظاهر میشد، براش جون گرفت و تهیونگ حس کرد اگر همونجا جونگ کوک رو بغل نکنه، قلبش از درد تیر میکشه !
با توقف تهیونگ سمتش چرخید که توی بغلِ مردونه اش فرورفت و دست تهیونگ روی کمرش کشیده شد،لبهاش روی موهای جونگ کوک نشست و بوسه ی پر محبتی نشوند ،پسر کوچکتر هم روی سینه ی مردش رو حتی با وجود پارچهی مزاحم پیرهنش، بوسید ..
یوان سمتشون رفت و به تهیونگ گفت تا توی جایگاه باایستن.پدر روحانی خیلی وقت بود که منتظر ایستاده بود. 
تهیونگ سر تکون داد و همراه جونگ کوک از چند پلهی باقی مونده بالا رفت و روی سکو ایستاد .
پدر روحانی شروع به خواندن کرد اما حواس اون دونفر پیش هم بود، هر کدوم سعی میکرد با نگاهش،به طریقی قلِِبِ   دیگری رو بخونه! دنبال صفحاتی از احساسات خودشون توی وجود اون یکی میگشتن !
هر حسی که این لحظه بینشون شدت گرفته بود، از دوست داشتن بیشتر و عمیق تر بود، حسی فرای دیوانگی برای معشوق و عاشق؛ دیوانه ترین مردی بود که عشق رو تجربه میکرد !
حالِ هر دو به درجه ای از آرامش رسیده بود که کسی یا چیزی جز خودشون نمیتونست دلیل این حالشون باشه ! با صدای پدر روحانی لبخنِِدِ  روی لبهای تهیونگ پررنگ شد و قسمِ وفاداری خوند،تمام وجودش گوش شد و از شنیدن قسم جونگ کوک،قلبش به تپش افتاد .
و پدر روحانی اعلام کرد :
"حالا شما دو نفر را زوجی رسمی اعلام میکنم "!
در کنار خوشحالیه خانواده، صدای نواختن پیانو توسط دوهیون به میزان خوشحالیه جونگ کوک اضافه میکرد، حالا که قلبش از شدت خوشی و هیجان بی نهایت محکم به سینه اش میکوبید و نفسش انگار بند اومده بود، یقین داشت
خوشبخت شده! مطمئن بود این لحظه همون زمانی بود که خیلی وقت پیش توی رویاهاش انتظارش رو میکشید .
مال تهیونگ شدن از هر زاویه ای زیبا بود و داشتنِ لقب  "همسر" برای جونگ کوک به قدری با ارزش بود که سلول به سلول تنش نسبت به این کلمه واکنش نشون میداد ..!
تهیونگ جعبهی بنفش رنگ رو از مادرش گرفت و حلقه رو از داخلش درآورد،دست جونگ کوک سرد شده و بین گرمای دست خودش بی دفاع به نظر میرسید" چرا یخ زدی عزیزم؟" به انگشتهای مردونه ی تهیونگ که حلقه رو دستش میکرد ،نگاه کرد و جواب داد" از خوشحالیه..همه ی وجودم حواسش به توعه واسه همین یادشون رفته منو گرم کنن "..
تهیونگ با عشق خندید و منتظر شد تا جونگ کوک هم حلقه رو دستش بندازه و بلافاصله صدای دست زدن و ابراز خوشحالیه مهمون ها بلند شد، لبهای تهیونگ روی پیشونیه جونگ کوک نشست، آروم و نرم همسرش رو بوسید..و همین بوسه آرامشِ قلب بی قراره جونگ کوک شد. جز داشتنِ تهیونگ دیگه هیچ چیز براش اهمیت نداشت. حتی اگر همون لحظه آخرین نفسش از بین ریه هاش فرار میکرد ،جونگ کوک خوشحال بود ..چون تهیونگ رو داشت ... *** 
اسلحه رو روی میز گذاشت و دستکش هاش رو درآورد ،یونهو با یک قوطی الکل و دستمال حوله ای جلو اومدو اونارو سمتش گرفت" حتی نذاشتی حرف بزنه،سریع کشتیش!! فکر نکنم پدرزنت خوشش بیاد "..
یونگی پوزخندی زد و حوله رو توی صورت یونهو پرت کرد" فوضولیش به تو نیومده "!
سمت پله ها رفت تا از زیرزمین خارج بشه که صدای یونهو رو شنید :
"میدونستم جیمین دوست پسرته "!
بدون اینک سمت یونهو برگرده جواب داد" آفرین احمق ،تلاشت برای پیدا کردن نقطه ضعف از من قابل تقدیره ولی متاسفانه همیشه یه پله عقبی "!!
وارد سالن شد و به سمت اتاق مشترکش با همسرش قدم برداشت که مورا سراسیمه از سالن ناهارخوری خارج شده و سمتش اومد" یونگ!!..اوه خدایا..." با نگرانی به همسرش نگاه کرد"چیشده؟ "
مورا سعی کرد جلوی اشکهاش رو بگیره اما بی فایده بود" مادرت...پیداش کردن..جسدش رو توی جنگل شناسایی کردن "...
به گوشهاش اعتماد نداشت..مطمئن بود اشتباه شنیده..امکان نداشت..حتی موفق نشده بود ببینتش بعد از اینهمه سال و حالا..خبر مرگش رو بهش رسونده بودن ..
مورا جیغ کشید" کجا میری؟ "..
از عمارت بیرون زد و راهش رو سمت عمارتِ پدرش کج کرد ،قلبش توی بدنش سنگینی میکرد و انگار میخواست همونجا مثل یه بمب ساعتی،توی بدنش منفجر بشه..جملات مورا مثل حشرات مزاحم بین گوشهاش میچرخید و قلبش رو بیشتر دچار درد میکرد ..
وارد ساختمون شد و مستقیم به اتاق کار ناپدریش رفت .
پشت میز نشسته و لبخند رقت انگیزش در حالی که با تلفن صحبت میکرد، یونگی رو به حد جنون میکشوند ..
تماس رو قطع کرد و به صندلیش تکیه زد" توعم خبرو شنیدی؟ زن دیوانه کار خودشو کرد "..
یونگی محکم و عمیق نفس میکشید، اعداد رو توی ذهنش شمرد و اجازه داد جملاتِ حال بهم زنه مرد، نفرتش رو چندبرابر کنه" بابت مادرت متاسفم اما از یه روانی نمیشد انتظاری داشت وقتی از آسایشگاه فرار کرد میدونستم خودش رو به کشتن میده.." به ده رسید ..
به ده رسید و جنون توی وجودش زبانه کشید،هیچ چیز و هیچکس براش مهم نبود سمتِ ناپدریش یورش برد و به موهاش چنگ زد و صورتش رو به میز کوبید !
یکبار ..دوبار..پنج بار..ده بار !!
تا جایی که تمام کاغذ های روی میز از خونِ کثیفش رنگی بشه و دستهاش از تلاش برای نجات خودش عقب نشینی کنه ،یونگی با قدرتی که مرگ مادرش بهش داده بود، صورت اون عوضی رو بارها و بارها به میز کوبید و اهمیتی به گریه های از روی وحشت مورا که مقابل اتاق رسیده بود نداد .. تنِ بی جون و سرِ ترکیدهی ناپدریش رو رها کرد و بالاخره عقب کشید..حالا روحش هق هق میکرد و بغضش ترکیده بود ..
روی زمین نشست و مثل پسربجه های پنج ساله هق زد ..مورا به آرومی کنارش رفت با اینکه ازش میترسید اما دستهاش رو دور تن لرزونش حلقه کرد" هیششش..آروم باش. ..دیگه تموم شد "..
پلهاش رو بست و اجازه داد اشکهایی که همیشه سرکوبشون کرده بود،راه خودشون رو پیدا کنن...جیمینش رو میخواست ..
جیمین رو کنارش میخواست تا بهش دلگرمی بده و نبودنِ اون پسر کنارش باعث شد گریه اش شدت بگیره..چقدر قلبش درد میکرد..و چه کسی این درد رو باور میکرد؟ ..
  ***
یکبار دیگه بین بازوهای تهیونگ میرقصید و از حس زیبای تماشا شدنش توسط نگاهِ عاشق  و هامبرت گونه ی مرد لذت میبرد .
از دوهیون بی نهایت ممنون بود که نواختنِ چنین قطعهی قشنگی رو به عهده گرفته و با لبخند های حمایتگرش براش آرزوی خوشبختی میکرد .
دستهاش رو روی شونه های تهیونگ عقب تر برد و صورتش رو به صورت مردش نزدیک کرد" یعنی خواب نمیبینم؟" تهیونگ لبخندی زد و همونطور که پهلوی پسرش رو برای چرخش بعدی نگه داشته بود، جواب داد" بیدار تر از هر زمانی توی زندگیمون هستیم "!
جونگ کوک اجازه داد تا دستهای تهیونگ، اون رو هدایت کنه و وقتی دوباره به آغوش همسرش برگشت، لبخند عمیقی روی لبهاش برق میزد !
تا انتهای مراسم تمام لحظات رویایی تر از هر رویایی سپری شدن! از اینکه بین بازوان عزیزانش فشرده میشد و تبریک هاشون رو میشنید ،حسی فرای آرامش بین هر تپش قلبش به چشم میخورد .
هیونجو جلو اومد و دستهاش رو دور گردن پسرش حلقه کرد ،چشمهای آرایش شده اش از خیسیه اشک برق میزدن و صداش به وضوح میلرزید" خوشبخت بشی پسرم "..
تهیونگ لبخندی زد و مادرش رو بغل کرد و پشت کمش رو به آرومی نوازش کرد" ممنونم..خیلی ممنونم "
حالا نوبت جونگ کوک بود تا پذیرای تبریک مادر تهیونگ باشه،لبش رو گزید و با اشارهی هیونجو که دستهاش رو براش باز کرده بود، جلو رفت و توی آغوش زن فرو رفت ..
تپش قلبش شدت گرفت ،هرگز فکر نمیکرد خانم کیم اون رو توی خانواده اشون بپذیره و باهاش خوب رفتار کنه اما حالا که صداش رو کنار گوشش میشنید، احساس آسودگی داشت" امیدوارم خوشبخت بشی...پسرم "
جونگ کوک با خوشرویی تشکر کرد و از آغوشش بیرون اومد تا سمت خانوادهی خودش بره .
تهیونگ با پدرش و آقای جئون خداحافظی کرده بود، سونمی در حال نصیحت کردنش بود و مدام تکرار میکرد که جونگ کوک رو توی خونه تنها نذاره، این حرفش باعث شد پسرش نالهی اعتراض آمیزی بکنه" مگه من بچه ام؟؟ "
تهیونگ خندید و بازوش رو دور تن پسرش انداخت و اون رو به خودش نزدیک تر کرد"حق با جونگ کوکه ،حسابی بزرگ شده "!
سوکجین و یوجونگ هم جلو اومدن و تبریک گفتن، جونگ کوک بدون خجالت دخترعمه اش رو به آغوش کشید و اون رو به خودش فشرد" گریه نکن نونا "..
یوجونگ با صدایی که هنوز بغض داشت جواب داد" فقط..من فقط خیلی برات خوشحالم کوکی..میخوام که خوشبختیت رو ببینم ".
جونگ کوک لبخند مهربونی بهش زد و گونه اش رو بوسید" ممنونم نونا "..
رو به سوکجین کرد و با لبخند تشکر کرد" ممنون که اومدید" جین جلوتر رفت و جونگ کوک رو صمیمانه به آغوش کشید" خواهش میکنم مرد جوان! خوشحال شدم که دعوتم کردی "!
تهیونگ محو تماشای پسرش بود و انگار ترس و نگرانی از کابوسش رنگ باخته،حالا عشق و هیجان جاش رو اشغال کرده بود ..
مادرش سمتش اومد و چون عجله داشت، به سرعت صحبت کرد" خدمتکار فرستاده بودم خونه رو براتون مرتب کنه، همه چی آماده اس عزیزم ما شام رو رستوران میخوریم اما برای شمارو اونجا آماده کردم که راحت باشید "
خم شد و گونهی مادرش رو بوسید" دوست دارم مامان" هیونجو لبخندی زد و سر تکون داد، منم همینطور دیگه میرم مراقب باشید ."
نامجون ترجیح داد کوچکترین صحبتی با تهیونگ نداشته باشه، وقتی نگاهش به جونگ کوک رو میدید ، حالش خراب میشد و میدونست که نمیتونه یه تبریک عادی به دوستش بگه،پس پشت فرمون نشست و منتظر شد آقا و خانم کیم سوار بشن تا اون هارو به هتل برسونه .
تهیونگ با خانواده ی جئون ها خداحافظی کرد و خطاب به آسامی که همچنان از گردنِ جونگ کوک آویزون شده و با صدای بلند گریه میکرد، گفت" کافیه دیگه "!!
جونگ کوک آروم خندید و پشت کمرِ لخت آسامی رو دست کشید" گردنم رو درد آوردی ."
دختر عقب کشید در حالی که ریملش زیر چشمهاش ریخته بود و کمی گل سرش کج شده بود به جونگ کوک نگاه کرد" خیلی خوشحالم خیلی!! باورم نمیشه ازدواج کردی.مراقب خودت باش و منو یادت نره خب؟؟ "
جونگ کوک بهش اطمینان داد که فراموشش نمیکنه و سمت جیمین که با لبخند خاصی نگاهش میکرد برگشت." چرا اینجوری نگام میکنی؟ "
جیمین به جایی اشاره کرد" دوست پسر سابقت داره به شوهرت تبریک میگه،زیبا نیست؟ "
به عقب نگاه کرد و دوهیون رو مقابل تهیونگ دید، درحالی که با کت شلوار روشنش بی نهایت جذاب شده و لبخند همیشگیش رو روی لبهاش داشت" اون خیلی مهربونه.." جیمین سری تکون داد و دوستش رو بغل کرد" و بالاخره ،پیرمرد کتابفروش رو به دست آوردی! انگار همین دیروز بود که با گونه های رنگ گرفته برام از جذابیتش تعریف میکردی و میخواستی بهت راهکار بدم "!
دستهاش رو متقابلاً دور جیمین حلقه کرد و اجازه داد اشکهاش چشمهاش رو خیس کنن،جیمین با صدای تحلیل رفته ای ادامه داد" دیدن گریه هات وقتی از یکطرفه بودن حست شکایت میکردی خیلی برام درد داشت..دیگه نمیخوام توی اون حال ببینمت جی کی! ترجیح میدم به جای اینکه از اذیت شدنت توی زندگی با تهیونگ چیزی بشنوم، در مورد جق های ناکامت با یاد اون پیرمرد بشنوم "!
جونگ کوک خندید و از بغل دوستش بیرون اومد" خیلی عوضی ای جیمین "
نگاه مدِِلِ موفق آسیایی هم خیس شده بود اما لبهاش میخندید"، باور کن جدی میگم، جز توالت خونهی ما و مغازه کی تونستی مثل آدم با فکر بهش خودت رو لمس کنی؟" جونگ کوک ناله ای کرد و مشتی به بازوی دوستس کوبید" بخاطر مسیح خفه شوو "!!!
با نزدیک شدنِ دوهیون و تهیونگ، دست از مسخره بازی برداشتن و خنده هاشون رو قورت دادن،تهیونگ کنار همسرش ایستاد و بهش نگاه کرد .
لبخند روی لبهای جونگ کوک عمیق شد،لحظه ای به دوهیون نگاه کرد و دوباره چشمهاش روی چشمهای همسرش چرخید،وقتی پلک زدِنِ تهیونگ رو دید و فهمید بهش اجازه داده، سمت هیونگش قدم برداشت و توی آغوشش فرو رفت .
دوهیون دستهاش رو دور تن جونگ کوک محکم پیچید و با دلتنگی ای کشنده عطر تنش رو نفس کشید" تبریک میگم.." پلکهاش رو بست و نفس عمیقی کشید و صدای آرامبخش دوهیون دوباره بین حلزون گوشهاش پیچید" اگر مشکلی پیش اومد باهام تماس بگیربا اینکه میدونم تهیونگ بیشتر  از  خودت حواسش بهت هست اما من همیشه برات هستم اگر چیزی نیاز داشتی، روی هیونگت حساب کن" جونگ کوک بابت مهربونیه بی اندازه اش تشکر کرد و در نهایت همراه تهیونگ از راه باغ خارج شدن ..
 
  ***
گیلاس رو به مال جونگ کوک کوبید و سر کشید .
ابروهاش بخاطر طعم تلخ و اصیِِلِ شراب بهم گره خورد و همزمان چهره ی جونگ کوک هم توی هم رفت" این..ااخ..این دیگه چی بود "!
تهیونگ خندید و بشقابِ میگو رو سمت پسرش هل داد" برای شمایی که کوکائین مایع میخوری نباید طعمش عجیب باشه "!
جونگ کوک لبش رو آروم گزید و چنگال رو توی میگوهاش زد" امم..چرا مامانت برامون غذا درست کرده؟ نمیخواستم اذیت بشه "
تهیونگ به سوپ مورد علاقه اش که از بچگی خاطرخواهش بود نگاه کرد و جواب داد" مامانِ من زیاد آشپزی نمیکنه مگر در مواقع خاص و مهم!!و برای عزیزانش "!
شامشون در سکوت خورده شد و تهیونگ جمع کردن ظرف ها رو به عهده گرفت" برو دوش بگیر منم یکم دیگه میام." جونگ کوک باشه ای گفت و سمت اتاقشون رفت .
ته دلش بخاطر چند ساعت آینده پیچ میخورد، انگار که خاطره ی اولین شبش با تهیونگ بین ذهن و قلبش جریان پیدا کرده بود ..
مقابل آینه ایستاد و پاپیونش رو باز کرد و به نوبن ساعت و گوشواره هاش رو هم دراورد،قلبش محکم به سینه اش میکوبید،میدونست این بی قراری برای چیه ..
همسرش رو میخواست! بی طاقت تر از همیشه به نظر میرسید اما مطمئن بود مست نیست و تمام این بی قراریهاش از روی عشقه !
عشقی که مُ ُهر ابدی و رسمی بهش خورده و انگار نوپا شده،راه رفتن رو یادگرفته !
 
آخرین ظرف رو هم آبکشید و دستهاش رو با حوله خشک کرد .
وارد اتاق مشترکشون شد و جونگ کوک رو در حالی که مشغول درآوردن لباسهاش بود،دید !
لبش رو با زبونش خیس کرد و به همسرش نزدیک شد و کمکش کرد شال کمریه  تاکسیدوش رو دربیاره ..
لبخندی به نگاِِهِ قهوه ایه جونگ کوک زد و همونطور که دکمه های پیرهنش رو باز میکرد،پرسید" نظرت چیه حموم رفتن رو به تعویق بنداریم؟ "
جونگ کوک نگاهش رو دزدید و از حِِسِ  لمس شدنِ نوک سینه هاش پلکهاش رو محکم روی هم فشار داد" من.." تهیونگ نفس تندی کشید و خم شد تا شلوارِ خوش دوخت پسرش رو در بیاره " برو روی تخت "!
تهیونگ بهش دستور داده بود و این باعث شکفتن احساسات جدیدی بین شاخه های قلبش میشد ..
وقتی باکسرش هم توسط همسره سی و یک ساله اش از تنش خارج شد، سمت تخت رفت و روش دراز کشید ..
حالا تهیونگ مشغول درآوردن لباسهای خودش بود، به محض خلاصی از شرِ کروات و پیرهنِ سفیدش، روی تخت رفت و سمت جونگ کوک خم شد، لبهاش رو با بی قراری روی مال جونگ کوک کوبید و محکم مکید،طوری زبونش رو بین لبهای پسر میکشید و اونهارو میمکید که همراهی کردن برای جونگ کوک سخت شده بود ..
دستاش رو روی بازوهای همسرش حرکت داد و سعی کرد  اون رو عقب بزنه تا اعلامِ بی نفسی کنه، اما تهیونگ انگار که از خود بیخود شده باشه، مچ دستهای پسرش رو بالای سرش قفل کرد تا مزاحم بوسیدنش نشه، زانوی تهیونگ روی عضوش فشرده میشد و جونگ کوک بجای تحریک شدن یا حس کردنِ شهوت از دردی که میکشید وحشت کرده بود ..
یکی از دستهای تهیونگ پایین رفت و زیپ شلوار خودش رو پایین کشید و اونقدری که لازم باشه، شلوارش رو یکدستی به سمت پایین هل داد،قفسه ی سینه ی جونگ کوک در التماس ذره ای اکسیژن به سرعت بالا و پایین میشد و تهیونگ بدون اینکه متوجه خودش و حال همسرش باشه ،تمام خودش روبدون هیچ آمادگی ای وارد جونگ کوک کرد و برای ناله کردن از شدت تنگیه جونگ کوک، بالاخره از لبهای پسر کوچکتر دل کند" آاه فاک "..
جونگ کوک با چشمهایی درشت شده که نشون میداد هنوز اتفاق اقتاده رو باور نکرده به سینه ی تهیونگ فشار آورد تا اون رو به عقب هل بده" چیکار...آااه..ته..درد..درد دارممم...حرکت نکن "...
اما انگار تهیونگ هم کر شده و هم چشمهای دردمندِ همسرش رو نمی دید، تنش ُ ُگرُگُر گرفته و به نظر میرسید شهوت در حالِ کنترل اراده و اعمالش بود، حدس میزد از سر مستی به این روز افتاده اما اونقدری که هوش از سرش بپره مشروب نخورده بود،پی حالِ مست و از خود بیخودش چه دلیلی داشت؟ 
همونطور که بیرحمانه و محکم داخل جونگ کوک میکوبید ،جواب داد" متاسفمم..نمیتونم آروم باشم..من عاشقتم..نمیتونم نباشم "!
جونگ کوک چنگ محکمی به کمر تهیونگ زد و سعی کرد خودش رو بالا بکشه تا از عضو وحشیه تهیونگ دور بشه" دارممم..اذیت..میشمم...آااااه "...
اما چشمهای خمار تهیونگ و نگاهِ ناخواناش که روی وجب به وجب از تنِ سفیدِ همسرش میچرخید ،هیچ نشانی از اهمیت یا آگاهی نسبت به موقعیت، در خودش نداشت ...!
لبهای جونگ کوک رو میخورد و میمکید و هیچ شباهتی به بوسیدن نداشت! جونگ کوک ته قلبش هم لذت میبرد و هم از رفتار تهیونگ دلش گرفته بود" ت-ته...آرومم عشقم..من فرار نمیکنم "..
تهیونگ نفس تندی کشید و از حس دستهای جونگ کوک که روی شونه ها و سینه هاش،تا روی شکمش کشیده میشد ،لذت برد" میدونم میدونم..ولی خیلی میخوامت..دست خودم نیست.. دیوونم کردی "..
جونگ کوک لبخند پر مهری به چهرهی آشفته ی مردش زد و اینبار خودش برای بوسیدن پیش قدم شد ،تهیونگ هنوز داخلش حرکت میکرد و گاهی انقدر دردناک میکوبید که چشمهای جونگ کوک از اشک میسوخت  !
لبهای مردش رو همه جای بدنش حس میکرد و دربرابر این حس شدید خواسته شدن، خودش رو تسلیم تر از همیشه میدید !
سرش رو کج کرد و پوست روی شاهرگ تهیونگ رو محکممکید، با اینکه سرعت و تسلط تهیونگ بهش اجازه ی همراهی نمیداد، دوست داشت توی به لذت رسوندن همسرش شریک باشه، لبهاش رو از هم باز کرد و اسم
تهیونگ رو با درد آمیخته شده بین هر حرفش، صدا زد" آاااه...بهمم..درد میدییی " ...!!
تهیونگ محکم نفس میکشید و بخاطر طولانی شدنِ عشقبازیشون، بدن گُِ ُر گرفته اش عرق کرده، موهاش پریشون شده و به پیشونیش چسبیده بودن، نگاه مملو از عشقش رو نثار جونگ کوک کرد و با صدایی خش گرفته جواب داد" ولی داری لذت میبری! حسابی خیس شدی بیبی "!
حق با همسرش بود اما لذت بردنش اونقدری پررنگ نبود که بتونه دردش رو نادیده بگیره و بدنش کاملا بی اراده نسبت به این عشقبازی واکنش نشون میداد،حس میکرد نزدیکه اما این اولین باری بود که رابطه اشون انقدر طول کشید و درست زمانی که بخاطر مالیده شدنِ عضوش بین انگشتای همسرش در حال رسیدن به اوج بود، تهیونگ هم با آه مردونه ای داخلش به ارگاسم رسید !..
  ***
کمربند حوله ی جونگ کوک رو محکم گره زد و روی تختنشوندش"صبر کن موهات رو خشک کنم،میتونی بشینی؟" چهره ی جونگ کوک از درد مچاله شده و بخاطر فشاری که به لگنش وارد شده بود، نمیتونست راحت بنشینه،اگر تهیونگ بیخیال راند دوم داخل حموم شده بود،شاید حالِ پایین تنه ی جونگ کوک اونقدری خوب بود که بتونه قدم از قدم برداره"پاره ام کردی "!
تهیونگ لبهاش رو بهم فشرد و نگاه شرمنده اش رو به صورت عبوس همسرش داد"ببخشید..دست خودم نبود" جونگ کوک آروم روی تخت دراز کشید و حوله اش رو که کنار رفته بود، سرجاش برگردوند"اختیارت رو داده بودی دست دیکت "!
تهیونگ آروم خندید و خم شد تا به منظور رفع دلخوری از پسرش،لبهاش رو آروم ببوسه ..
جونگ کوک هم از لمس شدنِ ملایم لبهای ورم کرده اش راضی بود و میدونست نمیتونه طولانی مدت از هامبرتش دلگیر باشه،جواب بوسه ی تهیونگ رو به همون آرومی داد و لب زد"بخشیدمت "..
تهیونگ لبخند مردونه ای زد و با حوله ای کوچکتر نم موهای پسرش رو گرفت" خودت اگر جای من بودی میفهمیدی در برابر تو نمیشه تسلیم نشد "!
جونگ کوک بند حوله ی تهیونگ رو گره زد و جواب داد"تو اگر جای من بودی چی؟..گاهی اوقات به قدری به هامبرت شبیه میشی که دلم برات ضعف میره!" تهیونگ با تعجب نگاهش کرد" هامبرت؟" جونگ کوک سر تکون داد"بچه تر که بودم فیلمش رو دیدم "..
لبخند تهیونگ عمیق تر شد" من هامبرتم؟ "
جونگ کوک سرتکون داد"تو برای من به هیچکس شبیه نیستی فقط جذابیت های هامبرت گونه ات گاهی دیوونه ام میکنه "!
تهیونگ دستش رو روی پهلوهای همسرش گذاشت و روی صورتش خم شد" اولین بار که دیدمت،توی خلوت خودم تورو لولیتا تصور کردم در حالی که خودم نش هامبرت رو دارم "..
چشمهای جونگ کوک با ناباوری به صورتش خیره شد"اوه..واقعا؟ "
قبل از اینکه تهیونگ جواب مثبت بده زنگ خونه به صدا در اومد و توجهشون جلب شد"منتظر کسی بودیم؟ "
جونگ کوک پرسید و به تهیونگ که از روی تخت بلند میشد ،نگاه کرد ..
سمتِ پسرش که سعی میکرد از حالت درازکش خارج بشه برگشت "تو بمون من میرم ببینم کیه "
جونگ کوک قبول کرد و تهیونگ از پله ها سرازیر شده سمت در ورودی رفت .
از پشت چشمی جز سایه،چیزی مشخص نبود،با یبار دیگه فشرده شدنِ زنگ ،متوجه عجول بودن فرد شد و به آرومی در رو باز کرد که هالوژن ورودی هم به طور خودکار روشن شد و نور روی صورتِ شخص افتاد ..
ابروهای تهیونگ بالا پرید و با تعجب پرسید"مین یونگی؟ "
 
  ***

Love You So Bad | VKOOK - YOONMINWhere stories live. Discover now