Part 37⚡

2.9K 282 54
                                    

..
Part37

در طول شب حرکتِ آهنگین و آشنای دستِ تهیونگ رو روی پهلوی خالی از پیرهنش حس میکرد.
درست مثل آتشی که فروکش کرده و جز شعله های کوچکی باغی نمونده بود، نفس های همسرش روی نظم افتاده و خبر از بخواب رفتنش میداد.
با متوقف شدنِ نوازش های تهیونگ، پلکهای هوشیارش رو بهم فشرد و سعی کرد فقط برای ساعتی هم شده، تمامِ فکرهای سمی و بدحالِ ذهنش رو ندید بگیره.
روبه تهیونگ چرخید و به صورت معصومانه اش که شباهتیبه اون دیوِ ظالمِ سر شب نداشت، نگاه کرد.
میتونست نفسهای مرد رو بشماره و توی دلش هزاران بار بابت داشتنش به خودش بباله اما دلش گرفته بود.
مردش رو دوست داشت و حاضر نبود از دستش بده، ولی این وضعیتی که پذیراشون بود، دست کمی تا بازیِ باختن نداشت!
دیر یا زود همه چیز از دست میرفت.
عشقی که بر پایه شک و شبهه هاش جلو میرفت و روی حبس کردنِ معشوق ریشه میزد، دیر یا زود از همون اوجی که بهش رسیده بود، به قعرِ بدبختی سقوط میکرد.
جونگ کوک سنِ کمی داشت، تهیونگ اولین تجربه اش بوداما قلبش به مثالِ مردی سی ساله میفهمید که این زندگی دوام کمی داره..
چیزی که تهیونگ حاضر به درکش نبود و جونگ کوک، برای به تنهایی به دوش کشیدنِ همه چیز خسته بود.
تهیونگ رو دوست داشت و اگر مطیعش بودن اون رو درمان میکرد، کم نمیذاشت.
اما میدونست..میدونست که حالِ الانِ همسرش بی شباهت به کویری خشک نیست، هر قدر آب ببینه بازهم تشنه اس! و سیراب کردنِ عطش تهیونگ، با این روش ممکن نبود.. روبه سقف برگشت و با چشمهایی باز به تکه آینه های رویسقف اتاقشون نگاه کرد.
توی این سه هفته که توی خونه اش محبوس بود، به سرش زد تا سقف رو با آینه ی شکسته اتاق آخری، تزئین کنه...
چقدر تهیونگ استقبال کرد و خوشحال شد و جونگ کوک از شوقِ به وجد اومدنِ مردش، مدام لبخند میزد..
حالا اون آینه های تکه تکه و ناهمسان، پوزخندی به روش زده و زندگیِ در حال نابودیش رو به صورتش میکوبیدن.
صدای آشنایِ دینگی به گوشش رسید و چشمهاش درشت شده، روی میِزِ  کنار تخت خزید.
گوشیش با چراغِ قرمز رنگ کوچکی بهش علامت میداد تا اعلامِ چند پیام جدید کنه.
لبهاش رو با زبونش خیس کرد و روی تخت نیمخیز شد.
نگاهش روی تهیونگی که آروم نفس میکشید رفت و دوباره سمتِ گوشیش برگشت.
به آرومی از تخت پایین اومد و بدون ایجاد کوچکترین صدایی، قدم هاش روی کف اتاق رو به سمتِ میز برداشت.
گوشیش رو دست گرفت و با همون سکوت، از اتاق خارج شده،به نشیمن رفت.

نمادِ پر بودنِ باکس ایمیل هاش ضربان قلبش رو بالا برده و نفسش رو تند کرده بود.
پیش خودش چند نفس عمیق کشید و بدون فکر کردن به هیچ احتمالِ مایوسانه ای، وارد اینباکس شد.
ایمیلِ مقابلش، برای شل کردنِ زانوهاش و به خشکی افتادن دهانش کافی بود،با اینحال تا آخرین کلمه ی پیام رو خوند و بعدِ تنِ بی رمقش رو روی کاناپه انداخت.


"با سلام.
اظهارات و توضیحات شما را مبنی بر اطلاعاتِ جامعِ بیمار به دقت مطالعه کردم.
با توجه به بی اطلاعی در رابطه با سابقه بیماریِ روانی همسرتون، نمیتوانم حدس دقیقی بزنم چون مدارکی که در دست هست، به شدت کم و غیر قابل اتکاست.
اما علائمی که از بیمار و رفتارهایش نام بردین، معقول و شایع است در تمامی بیمارانی که به این اختلال مبتلا و در فازِ سریعِ شدت  قرار دارند.
با توجه به نکاتی که از پزشک قبلی برایم فرستادین و صحبت های خودتون، نظر من روی دارو درمانیست. 
البته اگر رفتارهای خطرناکِ تهدید به مرگ و حبس تکرار شده، دارو دیگر جواب نمیدهد.
                                                          
در بیمارستان این بیمارها رو با استفاده از گفتار درمانی به همراه شوک به وضعیت عادی برمیگردونیم. شوکی که حاصل از تلنگری به فرد باشد نه شوک های الکتریکی.
جدایی یا ترکِ همسرتون اصلا راه حل مناسبی نیست پس از اقداماتی شبیه بهش خودداری کنید!
اگر همسر شما سابقه بیماری مغزی، آسیِبِ  جدی به مغز و یا جراحی دارد، حتما به من اطلاع دهید، در این موارد دارو درمانی و گفتارِ ملایم را پیشنهاد نمیکنم چون شدت را افزایش میدهد! بهتر از برای نتایج بهتر ایشون رو برای مدتی به بیمارستان بیاورید تا تحت نظر و مراقبت باشند."

Love You So Bad | VKOOK - YOONMINWhere stories live. Discover now