Part3 🌪

9K 1.2K 316
                                    

هوای جیجو کمی گرفته بود و جونگ کوک حدس زد که امشب بارون بگیره ..دو روز گذشته بود و بینهایت دلتنگ شده بود اونقدر زیاد که کارش به جایی رسیده بود که از جیمین بخواد تا براش از تهیونگ عکس بگیره اما جیمین تنها با گفتن اینکه همچین کار مزخرفی رو انجام نمیده جوابش کرده بود ...اهی کشید و از پنجره اتاقش به حیاط خیره شد مادرو پدرش در حال جمع آوری نارنگی های رسیده از باغ خودشون بودن و جونگکوک احتمال میداد تا الان یک جعبه از ان میوه های گرد و نارنجی جمع شده باشه!

.با اصرار جونگ کوک درخت نارنگی کاشته بودن چون عاشق نارنگی بود اما دیگه هیچ ذوقی واسه دوستداشتنی های قبلی و سابقش نداشت ..تمام و کمال قلبش حالا مال مردی شده بود که 13سال ازش بزرگ تر بود و ..همجنس گرا نبود ....
چه عشق دردناکی ..
کاش ادما میتونستن قلب و احساسشون رو کنترل کنن اما متاسفانه از زمان خلق بشر هیچ آدمی تا بحال توانایی سرکوب احساسات و قلبش رو پیدا نکرده و مطمئنا جونگ کوک هم نمیتونه راهی برای درمان خودش پیدا کنه جز قبول عشق یک طرفه که اونم دست کمی از عشق نافرجام نداره! ...
پرده رو کشید و سعی کرد فکرش رو آزاد کنه ..شاید قدم زدن یکم حواسش رو از کتابفروش مورد علاقه اش پرت میکرد ..
سوییشرتش رو پوشیدو بعد از برداشتن گوشی و هندزفیری از اتاق بیرون رفت ..اقا و خانم جئون  تازه از حیاط برگشته و مشغول بسته بندی نارنگی ها بودن ...اقای جئون با دیدن پسرش که حاضر شده از از اتاقش خارج شده بود، سمتش چرخید "کجا میری جونگ کوک ..داره بارون میاد "
-میرم قدم بزنم حوصلم سر رفته .
مادرش لبخندی زدو کلاه سوییشرت رو روی موهاش کشید "برو پسرم ولی زود برگرد قبل ازینکه بارون خیلی شدید شه "
لبخندی به مادرش زد و با خدافظی کوتاهی از خونه خارج شد ..بارون نم نم میبارید و باعث دلگرفتگیه هر ادمی میشد ..جونگ کوک عاشق و دلباخته که جای خود داشت ..سوار دوچرخه اش شد و همونطور که آهنگ مورد علاقه اش رو پلی میکرد، به سمت کوچه ی خلوتشون رکاب زد  .. ..حقیقتا اومدنش بیرون هیچ نفعی براش نداشت جز اینکه عمیق تر و بیشتر به تهیونگ فکر کنه ...اما خب وقتی همه ی درگیریش تهیونگه به چیز دیگه ای نمیتونه فکر کنه ...توی  دلش آرزو کرد کاش تهیونگ هم حداقل کمی دلتنگش بشه ...

****
بعد از راهی کردن آخرین مشتری ها میز رو مرتب کرد و کتش رو برداشت ..اسپیلت رو خاموش کرد و با نگاهی گذرا از کتابفروشی خارج شد ..در رو قفل کرد و بلافاصله سمت ماشینش دوید بارون بدی بود و تهیونگ اصلا از خیس شدن خوشش نمیومد ..با روشن شدنِ ماشین پاش رو روی پدال فشرد و دور زد ..روز کسل کننده و سختی رو گذرونده بود پخش رو روشن کرد و وارد خیابون اصلی شد ..

امروز مشتری هاش به نسبت کمتر بودن ..
یاد مشتری کم سن همیشگیش افتاد ..دوروز بود که اصلا به کتابفروشی نیومده بود ..حتی توی راه رفت و برگشت مدرسه هم ندیده بودتش ..شونه ای بالا انداخت ..چرا باید میومد .حتما خجالت زده شده بود و نمیخواست دیگه با تهیونگ روبه رو بشه ..با به یاد آوردن جونگ کوک و حرکتش توی توالت مغازش لبخند کجی گوشه لبهاش نشست ...
اما در کسری از ثانیه لبخند روی لبهاش ماسید ..خوب بخاطر داشت که جونگ کوک اسمش رو صدا زد و ناله کرد و با تصور اون خودش رو لمس کرد ..حس خوبی نداشت ..یک جور عذاب وجدان یا حسی شبیه به آن..!!!شاید هم ترحم میکرد به خاطر حسی که یک پسر دبیرستانی بهش داشت و امیدوار بود جونگ کوک واقعا فراموشش کنه چون نمیخواست دلش رو بشکونه یا خودش رو مسبب ضربه روحی یه پسربچه ببینه ..
ماشین رو پارک کرد و پیاده شد ..بارون لعنتی هنوز ادامه داشت و خیسی لباس هاش اعصابش رو بهم ریخته بود در خونه رو باز کرد و داخل شد بلافاصله لباس هاش رو از تنش کند و خودش رو توی حموم انداخت ..از بچگی بدش میومد لباسهاش خیس شن و به تنش بچسبن ..به همین دلیل از بارون و برف متنفر بود ... زیر دوش رفت و اجازه داد آب گرم عضله های گرفته و منقبض شده اش رو شل کنه ..پخش تعبیه شده کنار آینه با گرم شدنِ دما به طور خودکار روشن شد و آهنگی پخش کرد ..این ایده ی تهیونگ بود که همچین چیزی رو توی حموم بزاره ..عقیده داشت ریلکس کردن زیر دوش وقتی با موسیقی آرامش بخشی همراه باشه تاثیر بیشتری داره و لذت بخش تر خواهد بود ..
و البته که پول به آدم اجازه فراهم کردن اسباب آرامش و آسایش رو میده و تهیونگ به لطف شغل سابقش به اندازه کافی پول توی حسابش داشت ...
شیر آب رو بست و حوله اش رو دور کمرش پیچید و بیرون رفت ..موندن توی کتاب‌فروشی از صبح تا شب خسته کننده به نظر میرسید اما کاری بود که همیشه دوست داشت یه روزی انجامش بده ..با اینکه رشته اش فیزیک اتمی بود و دکترای فیزیک داشت اما علاقه اش به ادبیات و داستان باعث شد تو مدتی که از تدریس توی دانشگاه به دلایلی تعلیق شد، به فکر کتابفروشی بیفته و اونجارو باز کنه ..قهوه ساز رو روشن کرد و سمت اتاقش رفت

Love You So Bad | VKOOK - YOONMINWhere stories live. Discover now