Part 38⚡

2.8K 267 46
                                    


Part38

"حداقل میتونستی خبر بدی نمیای!"
پشت میز نشست و به ظرف پاستایی که زن مقابلش میذاشت نگاه کرد" گرسنه ام نیست..و اینکه نمیتونم وسط عشقبازی با جونگ کوک به تو زنگ بزنم."
ابروهای باریک زن بالا پرید" اوه،باهاش خوابیدی؟" اون یه لاک تند از تُناژ قرمز به ناخن هاش زده و لباسِ مشکیه کوتاهی پوشیده بود،به تهیونگ لبخند زد و موهای بلندش رو با کلیپس ثابت کرد" فکر میکنم عملا حرفهام رو ندید گرفتی!"
کمی مشروب توی لیوان ریخت و برای خنک شدنش، اسکوپ های یخ رو اضافه کرد" اون ..دیگه لذت نمیبره و این من رو عصبی میکنه! قرار بود حرف زدن با تو اوضاع رو حل کنه..تنها چیزی که میبینم سرکشیه! جونگ کوک هنوز باهام بحث میکنه،احساس میکنم اشتباه کردم گذاشتم به کلاس نقاشی بره هیوا"
زن لبخندی زد و آرنجهاش رو روی میز گذاشت" به خودتون فرصت بده.قرار شد به روانشناست اعتماد کنی!"
تهیونگ پوزخندی زد و کمی از نوشیدنیش خورد" یه روانشناس که پروانه اش باطل شده و از روش های غیرقانونی استفاده میکنه!"
هیوا اخم کرد" تو نتیجه ات رو میبینی!"
مرد سر تکون داد و از پشت میز بلند شد" باید برم تا به کلاسهام برسم."
هیوا فوری بلند شد و بازوش رو گرفت" نه ما هنوز شروع نکردیم!"
تهیونگ نفس عمیقی کشید و اجازه داد اون زن، سمتِ تخت دونفره اتاق همراهیش کنه" وقتی نامجون معرفیت کرد، فکر میکردم قراره باعث شی از جونگ کوک فاصله بگیرم. اون مرد دل خوشی ازش نداره و بینمون بهم خورده..سخت بود اعتماد کنم"
هیوا قوطی داروها رو آورد و سراغِ سرنگ رفت" فاصله گرفتن کمکت نمیکنه و اینکه، من برای نامجون کار نمیکنم اون صرفا یکی از هزاران پزشکیه که توی کنگره  دیدم.ما صمیمی نیستیم"
احساسِ سوزش کنار گردنش باعث شد ابروهاش بهم بپیچه.. تمام این ریسک رو بخاطر جونگ کوک میکرد تا اگر واقعا بیماره، درمان بشه..
حاضر نبود اون پسر رو از دست بده.برای همین به دکتری که نامجون معرفی کرد گوش میداد، هیوا گفته بود هیچکس نباید بفهمه که تحت درمان قرار داره چون روشِ درستی نبود و مطلع بودنِ اطرافیان، مخلِ درمان میشد.
هیوا یکسری اعداد شمرد و بعد با تهیونگ به نرمی حرف زد تا جایی که صداش صاف شده و خبر از هیپنوتیزم شدنش میداد.
" خب تهیونگ..تو الان خونه ای و جونگ کوک رو نمیبینی، بهم بگو داری چیکار میکنی؟"

***

تهیونگ سر جاش نبود!
چشمهاش رو کامل باز کرد و نگاهش رو اطراف اتاق چرخوند، ساعت از هفت صبح گذشته بود و مردش کنارش نبود.
روی تخت نشست که کمی ابروهاش خم شده و از درد ناله کرد، میدونست هیچوقت به این رابطه عادت نمیکنه..
جوری که تهیونگ تصاحبش میکرد، پر از خشونت و دیوانگی بود، هر بار جورِ تازه ای جلوه کرده و برای جونگ کوک جدید بود.
از تخت پایین اومد و روتینِ هر روزش رو انجام داد.
بعد از دوش گرفتن نون تستِ کوچیکی رو به دندون گرفت و همونطور که عسل رو روی میز میذاشت، قهوه جوش رو روشن کرد.
همون لحظه زنگ در زده شد و صدای آسامی رو شنید. " خواب موندی جونگ کوووک!!"
تست رو روی میز گذاشت و از آشپزخونه خارج شد تا در رو باز کنه.
آسامی دستکش ها و کلاهش رو درآورده، سریع به سمت شومینه رفت" بیرون بدجوری برف میاد،فکر کردم زیر پتوت خوابت برده."
کمی قهوه ریخت و برای دوستش شیر گرم کرد" به موقع بیدار شدم اما تا دوش بگیرم دیر شد"
ماگِ حاوی شیر و عسل رو از جونگ کوک گرفت و تشکر کرد.
بعد از صبحانه ی کوتاهی که خورد، کامل آماده شد و همراه آسامی به آموزشگاه رفتن.
آقای مدینسون منتظرش بود.
" دیر کردی جونگ کوک!"
لبخندی زد و داخل اومد" معذرت میخوام." همین.البته اون مرد هم منتظر دلیل خاصی نبود.
دستش رو دراز کردو بومِ سفید رو نشونش داد" برو سر کارت."
جونگ کوک پالتو و کلاه و دستکش هاش رو دراورده، سمت بوم رفت.
سفیدیِ بیش از اندازه اش بهش چشمک میزد..
آسامی خنده ی بلندی کرد چون آقای مدینسون پاش پیچ خورد و داشت میفتاد، این وضعیت مرد رو عصبی کرد اما چیزی نگفت.
جونگ کوک لبخندش رو قورت داده، قلم مو رو توی رنگ فرو برد.
بعد از ساعتی مشغول بودن با آبی و سیاه، بالاخره سراغ سفید رفت تا موج طوفانیش رو زنده تر کنه.
مدینسون هرازگاهی بالاسرش میومد و تشویقش میکرد ، آسامی هم چند عکس از نقاشیش گرفته بود اما بیشتر با گوشیش مشغول بود تا کار با آبرنگ.
بعد از کلاس جونگ کوک پیشنهاد کرد که ناهار رو از بیرون بگیرن و به خونه ببرن.
آسامی با تکون دادنِ سرش قبول کرد.
رفتارش باعث میشد جونگ کوک فکر کنه اون به تازگی وارد رابطه شده!.
وارد خونه که شدن، تهیونگ اونجا بود.
" برگشتین؟"
لبخندی به همسرش زد و توی آغوشی که براش باز کرده بود فرو رفت" نگفته بودی میای"
تهیونگ با مهربونی گونه اش رو بوسید و بسته ی غذارو ازش گرفت" کلاسم تموم شد...آسامی؟ نمیری پیش پدرت؟" ابروهای نازک دختر بهم پیچید و با دلخوری گفت" نخیر! اگه خیلی ناراحتی با همسرتون برو اتاق خواب!!"
جونگ کوک سمتش رفت و بازوش رو کشید" لباسهات رو عوض کن ناهار بخوریم آسامی، کسی از حضور تو ناراحت نیست"
لبخندی به جونگ کوک زد و به اتاقش رفت تا لباسهای زیادش رو کم کنه.
تهیونگ به پسرش نزدیک شده، دستش رو روی کمرش کشید" هنوز درد داری؟" به آرومی لب زد" پارم کردی"
تهیونگ مردونه خندید و درست قبل ازینکه آسامی از اتاق بیرون بیاد، لبهای همسرش رو بوسید.
" تقصیر من نیست...خودت میدونی"
جونگ کوک سری تکون داد و غذا رو توی ظرف ریخت تا گرم کنه"امروز صبح کجا بودی؟"
تهیونگ نیم نگاهی به آسامی که با تی وی مشغول بود انداخت " سرکار عزیزم."
جونگکوک بهش نگاه کرد..
حالت نگاهش تهیونگ رو میترسوند.
چیزی توی نگاهِ اون پسر میغلتید که مرد رو به وحشت مینداخت،ترسِ از ترک شدن!.
" منظورم قبل از اونه. خیلی زودتر از خونه رفتی بیرون، ساعت چهار؟"
تهیونگ نگاهش رو گرفت و پشت میز نشست" خوابم نمیبرد یکم بیدار موندم بعد رفتم دانشگاه"
جونگ کوک اوهومی گفت و دوستش رو صدا زد.
ناهار در سکوت کامل صرف شد اما گهگاهی تهیونگ چیزی میگفت یا در مورد کلاس سوال میپرسید.
بعد از اون جونگ کوک رو از آشپزخونه بیرون کرد تا خودش چای بریزه، به زبون نیاورد اما چون میدونست پسرش هنوز درد داره، اینکار رو خودش به عهده گرفت.
آسامی روی کاناپه نشسته و زانوهاش روهم جمع کرده بود" به نظرت موهام رو رنگ کنم؟ برای تولد پسرعموم؟" جونگ کوک با گوشیش مشغول بود" چه رنگی میخوای بکنی؟"
آسامی به تهِ موهاش خیره شد" فندقی؟ یا دودی؟"به جونگ کوک که انگار با کارِ حیاتی ای مشغول بود نگاه کرد" با کی چت میکنی؟"
جونگ کوک با لبهایی کش اومده به لبخند جواب داد" جیمین!
یونگی بهوش اومده!"
آسامی جیغی از خوشحالی کشید و باعث شد تهیونگ کمی نگران بشه، اما وقتی از آشپزخونه سرک کشید و هر دو رو خندون دید، خیالش راحت شد.
***
یونگی با کمک پرستار روی تخت نشسته بود و به پسر مقابلش نگاه میکرد" حالت خوبه؟ عمل چه طور پیش رفت؟ کلیه ات کجاست؟"
جیمین لبهاش رو بهم فشرد و بعد از مکثی جواب داد" خوبم یونگ...منتظر بودم تو بیدار شی فقط خدا میدونه انتظار چه دردی داره.."
وقتی تنها شدن،لبخنِدِ  کمرنگی زد و دستش رو سمتش دراز کرد" بیا اینجا ببینم. دردت به جونم..من با تو چیکار کردم.." بغض جیمین که از لحظه بهوش اومدنش، حبسش کرده بود، مثل بادکنکی یخ زده ترکید و توی آغوشِ دوست پسرش خزید.
یونگی اجازه داد هق هِقِ  پسرش تموم بشه و بعد صورتش رو عقب برد و خیره به چشمهاش با صدایی خشدار گفت" گفته بودم نفسم به نفست بنده جیمین..همه ی وجودم لنگِ تو میمونه اگر نباشی..زود خوب شو.."
جیمین سری تکون داد و لبهاش رو روی لبهای خشکِ یونگی گذاشت.
شبیه بوسیدن نبود اما بیشتر از قبل دلتنگشون کرد.
با شنیدن صدای در، عقب کشیدن که تام وارد شد و کاغذِ توی دستش رو نشون داد" یه خبر خوب! پیوند کلیه جیمین هفته ی بعد انجام میشه. بخاطر کمکش توی عملیات نوبتش رو جلو انداختن."
یونگی لبخنِدِ  خوشحالی زد و تشکر کرد و جیمین هم نفس راحتی کشید،از اینکه مدت طولانی ای توی بیمارستان بمونه متنفر بود.
مادرش رو به زور راهیِ هتل کرده و قول داده بود به زودی مرخص میشه. فعلا اون زن نباید نزدیک یونگی میشد وگرنه حتم داشت دونه دونه موهاشو میکََنه!
لبش رو آروم با زبونش خیس کرد و رو به تام پرسید" مایک..کجاست؟"
ابروهای یونگی با شنیدن این اسم توی هم رفت،تام جواب داد" زندان. مافوقم ازش بازجویی میکنه.اولین دادگاهش آخرِ همین ماه برگزار میشه."
سری تکون داد و دست یونگی رو فشرد" پس حقِ یونگی چی میشه؟"
تام کاغذِ کوچیک دیگه ای از جیبش درآورد و سمتش گرفت" براش وکیل گرفتم،اموالش رو پس میگیره. همه چیز میره جای خودش."

Love You So Bad | VKOOK - YOONMINWhere stories live. Discover now