Part 35⚡

2.8K 283 55
                                    

برف میومد اما سفیدیش دیگه زیبا نبود..
بی گناهی و پاک بودنِ زمستونی که به خون کشیده شد، برای دو نفر یادآور مرگ بود..
زندگی ای که دستهات رو بسته باشه و نتونی کاری رو پیش ببری، زندگی نیست، خفگیه!
مثل احساسی که یونگی داشت وقتی زجه هاش به گوشِ آسمون نمیرسید..
وقتی درست مقابلِ چشمهاش، نزدیکِ صخره ای که پوشیده از برف بود، شکوفه ی نفسهاش پر پر میشد و هیچکاری از دستش برنمیومد..
میخواست بد باشه! تلخ بشه و نگاهش رو ببنده روی تمومِ اون بچه هایی که زنده زنده سلاخی شدن..
میخواست بشه کثیف ترین و پست ترین آدمی که جهان به خودش دیده..
داد کشید، عربده زد..با دست های بسته روی زمینی که روش زانو زده بود، ناخن کشید تا کسی بهش توجه کنه..
جیمینش داشت درد میکشید..مقابل چشمهاش میلرزید و خون بالا میاورد و یونگی..حتم داشت آخرین و دلخراش ترین صحنه ی زندگیش رو دیده..
صحنه ای سرد از اولین ماهِ زمستون که بخاطر بارشِ شدیدِ برف، همه جا سفید پوشیده بود..
صحنه ی مرگ آور از پسری بیگناه که با پهلوهایی پاره شده روی زمین افتاده و کلیه اش،به جای داخلِ بدنش، روی برفها بود..
دیگه صدایی نداشت اما با التماس فریاد کشید" بسه...میگم جای رم رو میگم..ولش کن.التماست میکنم..خواهش میکنم مایک..مایک التماست میکنم لعنتی هرکار بگی میکنم ولش کن.."
مایک کامِ عمیقی از سیگارش گرفت و دودش رو توی صورتِ بی رنگ شده ی پسری ک قدمی تا مرگ فاصله نداشت، آزاد کرد..
" اگه زود بجنبی میتونی برسونیش بیمارستان،پس زودباش" پشت هم سر تکون داد و همونطور که بخاطِرِ  جون دادنِ جیمین مقابلِ چشمهاش، داشت از درون میمرد، با تک نفسی که براش مونده بود نالید" تو رو به مسیح قسم مایک..از خونریزی میمیره یکاری بکن!!"
مایک دستش رو بالا برد و به آدمهاش اشاره زد تا جلو بیان، رو به یونگی گفت" اینا فقط بلدن بشکافن. متاسفانه بخیه کار نیاوردم! اون رم لعنتی رو میدی یا همینجا خلاصش کنم؟؟؟" لب باز کرد که جای رم رو بگه که زمزمه ی دردآورِ جیمین، نفسش رو برید..
" ن..نه..نگو.."
یونگی به وضوح گریه میکرد و تمام بدنش میلرزید..
نه ازسرمای زیاد، از درد و رنجی که میکشید..
از قلبی که درست مقابل چشمهاش تکه تکه شده و داشت آخرین نفسهاش رو میکشید..
مایک با عصبانیت فریاد کشید" میگی یا نه؟؟؟؟" جیمین مثلِ جسدی که راهِ قبرِ خودش  رو گم کرده، روی زمین خزید و در حالی که سعی میکرد صدای خاموش شده اش رو به گوش دوست پسرش برسونه، لب زد" ن..نگو..یونگ..به..بهش نگو.."
یونگی به ته خط رسیده بود،فقط یه معجزه میخواست..یه نگاهِ بی حرف از مسیح تا نجاتش بده..تا ببخشتش..فقط میخواست جیمین رو بهش ببخشه.. با وحشت و صدایی خش گرفته نالید" توی بازومه.برش دار "
مایک ابرویی بالا انداخت و بی اهمیت به جیمینی که از شدتِ خونریزی و شوکِ پارگیه پهلوهاش، در حالِ مردن بود، به کسی اشاره کرد تا بازوی یونگی رو برای در آوردنِ رم پاره کنه..
یک درد عمیق و سوزنده و بعد فریادِ چندنفر باعثِ متوقف شدنِ حرکت چاقو شد..
" محاصره شدیم رئیس!! پلیسا ریختن! لورفتیم!" یونهو که کنارِ مایک ایستاده بود، هول زده جلو رفت" چ..چیکار کنیم"
مایک فحشی زیر لب داد و به سرعت کیفش رو از روی برف ها برداشته و سمتِ ماشین رفت" اون رمِ کوفتیو بردار بیا توی ماشین.!"
یونهو سمتِ یونگی رفت تا رم رو از توی زخمِ عمیقش در بیاره که با نگاهِ پیروزمندِ یونگی مواجه شد.
" اونجا نیست..شاید روزی که جون دادنت رو با چشمهام دیدم..بهت بگم کجاست!"
یونهو دندونهاش رو بهم سابید و عقب رفت، نمیتونست باخت رو قبول کنه و میدونست اگر دست خالی بره داخلِ ماشین، مایک ازش ناامید میشه..
صدای آژیر آشنای پلیس و هلیکوپتری که از بالا شاهدِ ماجرا بود، باعث شد تا قصدِ فرار کنه اما..
باید زهرِ خودش رو میریخت پس سمتِ جیمینی که رمقی براش نمونده بود رفت و مقابلِ نگاهِ ترسیده ی یونگی، با لگدی محکم، کالبدِ سبک شده اش رو از صخره پایین پرتاب کرد..
عربده ی بلند یونگی با صدای بلعیده شدنِ جیمین توی دریا یکی شده، قلبش تپیدن رو فراموش کرد و از حرکت
ایستاد..ریه های یونگی از شوک به ناگه بخیل شده و دیگهدی اکسید رو به هوا پس نداد،رگ های قلبش با وجودِ کمبودِ اکسیژن بسته شد و اون پسر، دیگه چیزی جز خاموشی نفهمید! 
***

Love You So Bad | VKOOK - YOONMINWhere stories live. Discover now