Part 23⚡

3.3K 337 81
                                    

Part23

مرگ؛ سه حرف و من با تمام وجودم حسش کردم.
از لحظه ای که دیگه تپش های یادآور زندگیم رو از بینِ قفسه سینه ی جونگ کوک نشنیدم، تا زمانی که پزشک مسئول دستور جراحی داد و به چشم پرستارهایی رو دیدم که برای جبرانِ خون از دست رفته ی همسرم، تمام تلاش خودشون رو میکردن، میتونم قسم بخورم تک به تک از سلول های وجودم مرگ رو به وضوح حس میکردن..
اینکه با یک لحظه غفلت از جونگ کوک باعث شدم چنین آسیبِ بزرگ و نابخشودنی ای بهش وارد بشه من رو از درون میخورد و پودر میکرد..
نمیتونستم از شدتِ سردرگمی و نگرانی روی پاهام باایستم و هیچ حالی در گذشته تجربه نکرده بودم که فقط کمی به وضعیتِ الانم شباهت داشته باشه..
دستهام لرز فاحشی داشتن و به زحمت میتونستم نفس بکشم و زیر لب جونگ کوک رو صدا بزنم..
درنهایت بعد از گذشت 12 ساعت، قلب فراموشکارم که چندین تپش تابحال رد کرده، تونست با حسِ نبضِ برگشته ی جونگ کوک و دیدنِ نفس های منظمش که نشون از خواب بودنش به خاطر مسکن ها میداد، آروم بگیره..
آروم گرفتم اما نمیخواستم هرگز این لحظه رو فراموش کنم ،صحنه ای توی کابوسهام که من رو به وحشت انداخته و تمام دلیل اضطرابم در زمان بیداریم به حساب میومد، امشب اتفاق افتاد.
چشمهام لحظه ای اون تصاویر درهم رو فراموش نکردن و وقتی تنِ بی جون و پهلوی خونینِ جونگ کوک رو متصور میشم، دردی فرای تیر کشیدنِ قلب به جونم میفته که نمیتونم توضیحش بدم..
من این خاطره رو ثبت کردم تا هرگز طعمِ تلخش رو فراموش نکنم، اگر من فراموش کردم مراقبِ داراییم و نفسهای قلبم باشم، کسی که این دفتر رو میخونی؛ 
مراقب همسرم باش..
اون همه چیز منه، نذار اتفاقی براش بیفته که بی شک در لحظه جون میدم و اگر قبلا مرده باشم، با درد بیشتری خواهم مرد...
کیم تهیونگ- سه شنبه – 19 نوامبر 

***
قاشق سوپ رو جلو برد و همونطور که اخمهاش بهم گره خورده بود، پسرش رو صدا کرد" عصبانیم نکن جونگ کوک بخورش"!!
جونگ کوک سرش رو کج کرد و چهره ی مچاله شده ای به خودش گرفت" سیر شدم"..
تهیونگ سعی کرد با ملایمت رفتار کنه،پس لبخندی زد و ادامه داد" عزیزدلم بدنت بابد تقویت بشه تا مرخص بشی ،لطفا به حرفم گوش بده"!
لبهاش رو با زبونش خیس کرد و دست دراز کرد تا برای خودش کمی آب بریزه" میدونی چند مدل غذا تا الان به خوردم دادی؟ به اسم وعده ی صبحانه هرچی تونستی چیدی روی میز..من حالم خوبه دیدی که دکتر هم همین رو گفت ، نگرانم نباش ته"
قاشق رو توی ظرف برگردوند و به همسرش کمک کرد روی تخت دراز بکشه،میزی که برای غذا نزدیِکِ تخت آورده بود رو سرجاش برگردوند و بعد از چک کردنِ سِرُمِ جونگ کوک از اتاقِ وی آی پی بیمارستان خارج شد تا کارهای ترخیص رو انجام بده.
شب گذشته جونگ کوک بیدار شده بود و دکتر بعد از معاینات لازم گفت حالش خوبه فقط باید بدنش برای خون سازی
تقویت بشه و بهتره تا صبح روی تخت بیمارستان تحت مراقبت، بمونه که تهیونگ هم سنگ تموم گذاشته ، بعد از اینکه با یکی از پزشکان بخش تغذیه مشورت کرد، چند مدل غذا و نوشیدنی و میوه برای صبحانه ی همسرش به بیمارستان آورد تا حسابی پسرش رو تقویت کنه.
برای همین جونگ کوک احساس میکرد اگر به کلمه ی غذا فکر کنه، حتما معده اش دچار شوک شده و هرچی خورده رو بالا میاره، پس تصمیم گرفت برای ارضای حس کنجکاویش و پرت کردن حواسش از معده ی پرش، دفترِ طوسی رنگِ تهیونگ رو که از لحظه ی بیدار شدن بهش چشمک زده بود رو بخونه.
صفحه اول رو ورق زد و خوند، هرکلمه ای رو که درک میکرد به جای فرستادن به حافظه، به قلبش میفرستاد و واکنشِ ذهنش نسبت به تمام جملاتِ پر از احساس تهیونگ ،محافظت از قلِبِ بی قراری بود که تندیِ تپش گرفته، خودش رو به سینه ی جونگ کوک میکوبید، ذهنش دستور داد و مغزش تنها کاری که به نظر درست میومد رو انجام داد؛ چشمه ی اشک جونگ کوک جوشید و لبهاش به لرزیدن افتادن ،چطور میتونست این حجم از دوست داشته شدن رو هضم کنه؟ مردش هر لحظه از زندگیشون رو ثبت کرده بود و جونگ کوک نمیتونست جلوی اشکهاش رو بگیره وقتی جملاتِ پر درد تهیونگ رو میخوند، حس میکرد احساساتش برای همسرِ سیزده سال بزرگتر از خودش جریحه دار شده،تهیونگ حتی حسادت های گاه و بیگاهش به هر شی یا موجود زنده ای رو ثبت کرده بود و این برای جونگ کوک بیش از حد شیرین و مخملی به نظر میرسید:
*شاید گلدونِ آزالیارو وقتی جونگ کوک میره دانشگاه عوض کنم، نمیتونم با گلها خشن باشم اما میل شدیدی به پر پر کردنِ اون آزالیای لعنتی دارم از اونجایی که توجه جونگ کوک رو هر ساعت به خودش جلب میکنه و من بخاطر اینکه همسرم زمان برگشتش از کلاسهاش به گلخونه میره تا به آزالیا برسه، از اون بوته ی بدرنگِ لعنتی نفرت دارم! که البته از نظر جونگ کوک؛ بنفش قشنگترین رنگیه که سلول های مخروطی چشم قادر به تشخیصش هستن! ترجیح میدم سلول مخروطی یا هرچیزی شبیهش رو نداشته باشم و اون گل لعنتی رو که بخاطر مورد علاقه ی جونگ کوک بودن، به من فخر میفروشه نبینم *!
آروم خندید و توی دلش به خودش قول داد در اولین فرصت لبهای شوهرِ حسودش رو حسابی ببوسه..دفتر رو بست و سر جاش برگردوند،  همین که هویت اون نوشته ها مشخص شده بودن براش کافی بود، نمیخواست به حریم شخصیِ مردش بیشتر از این تجاوز کنه.
تقه ای به در خورد و تهیونگ همراه پزشک وارد شد، مرد جوون بعد از معاینات اولیه ی جونگ کوک و جدا کردنِ سوزنِ سِرُُم، با خوشرویی رو به تهیونگ کرد" حالش خوبه ،حسابی هم شکمش پره می تونید ببریدش"..
تهیونگ تشکر کرد و بعد از خروجِ پزشک، سمت کمد رفت تا لباسهای جونگ کوک رو بیرون بیاره" دیشب یه سر رفتم خونه که برات لباس تمیز بیارم،جیمین اونجا بود".
جونگ کوک به آرومی از تخت پایین اومد تا شلوار کاغذیه بیمارستان رو از تنش دربیاره که با شنیدن اسم دوستش ،سرش رو بالا گرفت" جیمین؟"
تهیونگ جلو اومد تا به پسرش توی پوشیدنِ شلوار جینش کمک کنه" دم در منتظر بود، میگفت شارژ گوشیش تموم شده نتونست بهت خبر بده یه سفر کاری سه روزه به چین داره، در مورد چاقو خوردنت چیزی بهش نگفتم که نگران نشه"
دستش رو روی شونه ی تهیونگی که مقابلش خم شده بود و سعی میکرد شلوار رو تنش کنه گذاشت و ناله کرد..
صورت تهیونگ به سرعت بالا اومد و به همسرش نگاه کرد" درد داری؟"
جونگ کوک لبخندی زد و موهای تهیونگ رو نوازش کرد" اومم..یکمی..بوی الکل گرفتم به حموم احتیاج دارم".. اجازه داد تهیونگ به آرومی، پیرهنِ نسبتاً  گشادِ مخصوصِ بیماران رو از تنش دربیاره و توی پوشیدن تی شرتش کمکش کنه" فعلا نباید دوش بگیری، دکتر گفت نباید پانسمانت خیس شه،می تونی فقط موهاتو بشوری".
جونگ کوک سرتکون داد و دست تهیونگی که میرفت تا ویلچر بیاره رو گرفت" نه نمیخواد میتونم راه بیام"
تهیونگ مخالفت کرد" نباید زیاد حرکت کنی، زخمت به دنده هات که قبلا آسیب دیدن فشار آورده.  بشین عزیزم الان میام".
اما جونگ کوک اصرار کرد" نمیخوام،میتونم راه بیام"!
خودش جلوتر به سمت در حرکت کرد و ازش خارج شد تا به همسرش ثابت کنه حالش خوبه.
تهیونگ نفسش رو با کلافگی آزاد کرد و بعد از برداشتنِ ساک و باقی مونده وسایل جونگ کوک، از اتاق خارج شد.
***
فنجون چای رو مقابل همسرِ مضطربش گذاشت و پشت میز نشست" چرا اینطوری میکنی، داری من رو میترسونی".. یوآن همونطور که با استرس و کلافگی روی میز ضرب گرفته بود،جواب همسرش رو داد" هنوز یه زنگ نزده"..
سونمی دستش رو جلو آورد تا همسرش رو آروم کنه"، نگران نباش گفت که حالش خوبه، اما فکر میکنی کار درستی کردی؟"
با چشمهای درشت شده به زنش نگاه کرد" درست؟ بهترین کار رو کردم!! تو نمیفهمی چقدر جونگ کوک برام با ارزشه"!
سونمی آهی کشید و بدنه ی گرمِ فنجون رو با دستهاش لمس کرد" میدونم عزیزم اما فکر کردی اگر جونگ کوک بفهمه براشون بِِپا گذاشتی، چقدر ناامید میشه؟"
یوان با عصبانیت از پشت میز بلند شد و گوشیش رو از روی کانتر چنگ زد" بپا چیه خانوم! من فقط از یه نفر خواستم حواسش به بچه ام باشه! اگر بهم خبر نداده بود دیشب چند نفر از اراذل به جونگ کوک حمله کردن و تهیونگ باهاشون درگیر شده، از کجا میفهمیدم پسرم چاقو خورده؟؟"
ساعت رو نشون داد و با حرص بیشتری صحبت کرد" نزدیکِ ظهره هنوز تهیونگ باهام تماس نگرفته خبر بده!!!
میخواد پنهانش کنه مطمئنم"!!
سونمی دستی به پیشونیش کشید، خیالش راحت بود که حال جونگ کوک خوبه چون برعکس همسرش به تهیونگ اعتماد داشت" همون روزهای اول که به جای وقت گذروندن با من با پسرِ چند روزه ات بازی میکردی، حدس میزدم تا این حد وابسته اش باشی که براش نگهبان کرایه کنی"!!
یوان نفسش رو با خشم آزاد کرد و دهن باز کرد تا جوابی به حسادتِ بی موقع همسرش بده که گوشیش زنگ خورد و با دیدن اسم تهیونگ، انگشتش رو بالا آورد تا به همسرش اشاره کنه ساکت باشه،تماس رو وصل کرد و با صدایی که انگار نه انگار لحظه ای پیش از عصبانیت میلرزید، صحبت کرد" سلام داماد عزیزم! خوبی؟ جونگ کوک خوبه؟"
تهیونگ همونطور که پتو رو روی جونگ کوک میکشید تا هوای سرد اتاق اذیتش نکنه، جواب آقای جئون رو داد" سلام پدر ممنون ما خوبیم، شما و مادر چطورین؟"
یوان پشت میز نشست و مقابل چشمهای متعجب همسرش که به دلیل تغیر حالتِ فوریش بود، خنده ی کوتاهی کرد" ما هم خوبیم، چخبر؟"
هر لحظه منتظر بود تهیونگ به شکستش توی مراقبت از جونگ کوک اعتراف کنه و با پشیمونی ازش بخواد اون رو ببخشه، چون قسم میخوره دیگه چشم از جونگ کوک بر نمیداره، اما در عوض چیز دیگه ای شنید" خبر خاصی نیست، زنگ زدم حالتون رو بپرسم".
یوان که مصر بود حتما حقیقت رو از زبون تهیونگ بیرون بکشه، صحبت رو ادامه داد" کار خوبی کردی،ما هم اینجا دلمون براتون تنگ شده،جونگ کوک کجاست یه صحبتی باهاش بکنم؟"
تهیونگ کتش رو یک دستی درآورد و روی کاناپه انداخت،همونطور که سمتِ یخچال میرفت تا برای خودش آب بریزه، جواب داد" یکم کسل بود،الان خوابیده.بیدار که شد میگم باهاتون تماس بگیره"
یوان دندونهاش رو بهم سابید و بی توجه به همسرش که سعی میکرد آرومش کنه،پرسید" چرا کسل شده؟ اتفاقی افتاده؟"
تهیونگ باهوش تر از این حرفا بود که متوجه پیگیری های یوان نشه، احتمالا بوهایی برده بود اما نمیخواست کوچکترین اشاره ای بکنه، حدس میزد جیمین که از چتش با جونگ کوک متوجه اتفاق شده بود، دهن لقی کرده باشه اما اهمیتی نداد و همچنان موضع خودش رو حفظ کرد" چندساعتی بیرون بودیم برای خرید پیانو، یکم پیاده روی خسته اش کرده، استراحت که کنه خوب میشه،من باید برم کلاس پدر،فعلا قطع میکنم".
یوان باشه ای گفت و تماس رو قطع کرد" نگفت! پررو پرو باهام حرف زد و دروغ تحویلم داد"!
سونمی سری به نشونه ی تاسف تکون داد و از پشت میز بلند شد تا چایی های سرد شده رو عوض کنه" اون از کجا باید بدونه تو از خبرچینت همه چی رو شنیدی ؟؟فقط نمیخواد ما نگران بشیم.! اونا ازدواج کردن، قرار نیست که همیشه بهت گزارش لحظه به لحظه بدن"!!
یوان گوشی رو توی هوا تکون داد" تو زیادی خونسردی!!
اصلا نگران پسرت نیستی!!چطور انقدر بی احساسی؟" سونمی شیر آب رو بست و نگاهِ دلگیری به همسرش انداخت" چون خبرچینِ شما گفت حال جونگ کوک خوبه و دیده که از بیمارستان مرخص شدن!! به غیر از اون از کجا میدونی نگران نیستم؟؟ فقط مثل خودت با این اداها نشونش نمیدم"!
یوان ابرویی بالا انداخت و به همسرش که بهش چشم غره میرفت نگاه کرد" ادا؟؟"
سونمی همونطور که وارد اتاقش میشد صحبت کرد" اون آدم رو رد کن بره یوان وگرنه به جونگ کوک میگم جاسوسیشون رو میکنی"!!
***
بعد از یک هفته انتظار برای دیدنِ کسی که هر لحظه با فکر کردن بهش گذرونده بود، بالاخره نگاهش تونست طعمه اش رو شکار کنه!
از روی صندلیِ لابی بلند شد و به جیمینی که وارد هتل شد و برای گرفتن کلیدهاش سمت پذیرش رفته بود ، نگاه کرد.. قلبش انگار تعادلش رو از دست داده بود که بین استخوان های دنده اش َلَق میزد، دستش رو به ستون گرفت و اجازه داد نگاهش روی تک تک اجزای صورتِ همه ی زندگیش ُسُر بخوره..
مثل خودِ جون دادن بود لحظه ای که یونگی سپری میکرد ،شاید به اندازه ی دو دقیقه تا وقتی جیمین به همراه چمدونش وارد اتاقک آسانسور بشه، تونست خوب و با دقت اون تنِ پرستیدنی رو وارسی کنه..
اما کافی نبود، صدالبته که نبود، برای تماشا کردنِ جیمین از دور نیومده بود، به سمت آسانسور دویید و دکمه اش رو فشرد اما چون دیگه حرکت کرده بود و بازگشتش به لابی طول میکشید، برای یونگی منتظر موندن امری غیر ممکن به نظر میرسید،پس بی خیالِ آسانسور شد و از پله های اضطراری بالا دویید ،نفسش بالا نمیومد اما پاهاش توانِ عجیبی برای بالا رفتن از این پله های کجکی داشتن.
خودش رو به طبقه ی پنجم رسوند که در آخرین لحظه جیمین رو وقتی وارد اتاقش میشد، دید..
حالا باید چیکار میکرد، تنفسش بخاطر دوییدنش تند شده
،انگار خون به مغزش نمیرسید.
عمیق نفس کشید تا خودش رو آروم کنه و بعد فکر کرد باید به جیمین چی بگه..لحظه اول سلام کنه یا بگه خیلی متاسفه ،سریع همه چیز رو توضیح بده یا اول اجازه بگیره؟..
لبش رو با زبونش تر کرد و چرخی زد و سراغ تراس راهرو رفت تا هوای تازه رو با اکسیژن های مسموم شده به دلتنگیش، تعویض کنه وگرنه اطمینان داشت قلبش از شدت بی قراری می ایسته و بدونِ گفتن آخرین حرفاش به جیمین ،از دنیا میره..
لبش رو خیس کرد و گوشیش رو روشن کرد و وارد باکس پیام هاش به جیمین شد، همه چیز رو قبلا نوشته بود، تمام حرفهاش رو جز به جز بدون جا انداختن کلمه ای گفته بود ،اما هیچ یک از اون پیام ها با موفقیت ارسال نشده بودن و یونگی از این بابت خوشحال بود، شاید گفتنِ این حرفها از راهی به جز نوشتن،جواب بهتری بده..
وارد راهرو شد و گوشی رو به جیبش برگردوند.نفس عمیقی کشید و اجازه داد برای آخرین بار استرسش، قلبش رو به بازی بگیره اما با دیدنِ مردی مقابل خونه ی جیمین که با صمیمیت اون رو به آغوش گرفته، استرسش پودر شده ،حسی ناشناخته قلبش رو توی مشتش فشرد!
لبهای جیمین روی گونه ی مرد نشست و اون رو با خوشرویی به اتاقش دعوت کرد، در بسته شد و پلک های یونگی پایین افتاد،لبخند تلخی گوشه ی لبهاش نشست و قلبش حالا آروم تر از هر لحظه ای میتپید" تنها نیست".. زیر لب گفت و لحظه ای اجازه داد سکوتِ طبقه، باعث آزار گوشهاش بشه،درنهایت بعد از حس کردنِ خفگی ای که به یکباره سراغش اومده بود، از همون پله های اضطراری پایین رفت تا هرچه زودتر از هتل خارج بشه، دکمه ی خاموش ذهنش رو زده بود، نمیخواست به هیچ فرضیه ای فکر کنه اما مدام از خودش میپرسید" چرا..چرا فکر کردم منتظرم میمونه"...
***
جیمین کاغذهای روی میز رو طرف خودش کشید و بدون خوندن، اون ها رو با خود کار امضا کرد" دیدی!! حتی یک ثانیه هم نشد"!!
فنجونِ قهوه رو مقابلِ مردی که با لبخند نگاهش میکرد گذاشت و اشاره کرد بخوره" کمی کیک هم میل میکنید؟"
وقتی جوابی نشنید، آروم سرش رو پایین انداخت و لب زد" چقدر نگام میکنی مردکِ هیز"!
"جیمین"!!!
بلند خندید و دستهاش رو توی هوا تکون داد" شوخی کردم عمو سوک"
سوکمان سری تکون داد و کمی از قهوه اش خورد" مادرت اصرار داشت برای شام ببرمت پیشش،چرا وسایلات رو جمع نمیکنی تا یه سر بهش بزنیم؟"
جیمین به کاناپه تکیه داد و گردنش رو برای استراحت عقب فرستاد" مامان سئول زندگی میکنه، نه بغل من که؟ هروقت برگشتم سئول، میرم پیشش"
سوکمان فنجون قهوه رو پایین گذاشت و لبخندی به برادرزاده اش زد" حالا چی شد از کمپانیِ خودت استعفا دادی؟ مامانت واسه اینکه با ما قطع رابطه کنه خیلی مُُصر به نظر میومد"!
به عموش نگاه کرد و لبهاش رو با زبونش تر کرد" من به مسائل مامان کاری ندارم، هیچوقت نپرسیدم چرا با خانواده ی شوهرش قهره. حتی شما رو هم زیاد نمیشناختم، اما خوشبختانه جزو کمپانی های رقیبِ رئیس من بودین، همین کافی بود".
به نگاهِ شیطنت آمیزِ جیمین خندید و بلند شد، همونطور که دکمه ی کتش رو می بست،گفت" به هرحال، امیدوارم همکاریه خوبی باهم داشته باشیم، آخر هفته میبرمت شام خونه ام. به عنوان تبریک تولدت در نظر بگیر".
جیمین لبخندی زد و عموش رو بغل کرد" مثل تبریک هرسال"..
سوکمان لبخندی زد و پیشونیش رو بوسید" مثل تبریک هرسال جیمین. مراقب خودت باش"
جیمین تشکر کرد و برای بدرقه کردن عموش تا در خروجی همراهش رفت.
مدت زیادی نمی شد که تونسته بود یکی از اعضای خانواده ی پدریش رو ملاقات کنه، گرچه کوچکترین برادر
پدرش؛سوکمان رو قبلا هم میشناخت و به نسبت بقیه بیشتر اون رو ملاقات کرده بود،مادرش هیچوقت رابطه ی خوبی با خانواده ی پدرش نداشت، حتی بعد از گذشت چند سال از زمانی که پدرش ترکشون کرده بود ،با اینکه مادربزرگهاش دوستهای صمیمی هم بودن، مادرش رابطه اش رو با تمام اونها قطع کرد.
جیمین به تصمیمش احترام گذاشته بود و هیچوقت در موردش نپرسید، گه گاهی عموهاش حالش رو میپرسیدن که بعد از یه سنی، اون احوالپرسی ها هم قطع شدن و تنها چیزی که باقی موند، تبریک تولد های هرساله ای بود که سوکمان براش می- فرستاد به هرشکلی، درست به موقع میرسیدن و جیمین به همین خاطر نسبت به اون مرد صمیمیت بیشتری احساس میکرد.
در اتاق رو بست و سمتِ حموم رفت تا تن خسته اش رو توی وانِ آب گرم آروم کنه..
بعد از سرو کله زدن با رئیس کمپانیه سابقش که مرد عوضی ای از آب درومده بود، به یه تجدید قوای حسابی نیاز داشت!
وارد حموم شد و شیر آب رو باز کرد و بخاطر آهنگی که از گوشیش پلی کرده بود، متوجه ی صدای در خونه و کسی که وارد شده بود، نشد!

Love You So Bad | VKOOK - YOONMINWhere stories live. Discover now