Part 15⚡

4.1K 422 58
                                    

نگاهش از روی چشمهای ترسیده ی جیمین به جلوی پاهای خودش و شالگردن قرمز بیرون افتاده از باکس کشیده شد.
ظرف حاوی مرغ هارو روی میز گذاشت و همونطور که خم میشد تا محتویات باکس رو داخلش برگردونه، جیمین رو مخاطب قرار داد" چرا رفتی اون بالا، مگه کمرت درد نمیکرد؟"
جیمین کاملا دستپاچه پایین پرید تا حداقل جلوی رسیدن دست یونگی به نامه هارو بگیره که با متوقف شدن حرکت دستِ دوست پسرش، به تاخیرش لعنت فرستاد..
یونگی نامه ای که باز شده بود و خیلی بی نظم داخل پاکت نامه فرو رفته بود رو دوباره بیرون کشید"اسم من روشه!"
جیمین لبش رو گزید و روی تخت نشست"آ_اره.."
جعبه رو روی میز گذاشت و کاغذ نامه رو کامل باز کرد.
حواسش به حالت آشفته ی جیمین و رنگ پریده ی صورتش نبود، چون با دیدن دستخط نامه و اولین بندی که خوند، افکار خودش در هم پرید و حالش خراب شد..
" سلام هیونگ راهی جز نامه نوشتن به ذهنم نرسید وقتی تو تمام ارتباطتت رو با ماقطع کردی حتی نمیشه با خطت تماس گرفت، اما باید بهت خبر میدادم، پدرت حالش خوب نیس..
ماه هاست بستریه و این هفته ی آخر قلبش ایست طولانی ای کرد و به کما رفت .
ازت خواهش میکنم برای دیدن پدرت بیا میدونم از من متنفری. قول میدم وقتی اینجا میای جلوی چشمهات نباشم با اینکه دلم برات تنگ شده...دکترها میگن هنوز صدامونو میشنوه ،اون خیلی دلتنگه توعه خواهش میکنم بخاطر پدرت برگرد اون..."
صورتش رو بالا آورد و نگاه به خون نشسته اس جیمین رو دستپاچه کرد" من..من میخواستم بهت بگم ولی-"
وسط حرف دوست پسرش پرید و با نیشخند ترسناکی جواب داد" مهم نیست بیبی. بیا غذامون رو بخوریم"
و نگاه متعجب و مضطرب جیمین روی نامه ی مچاله شده ای که به سطل انداخته شده بود .متوقف شد...
***
مطمئن نبود که درست شنیده یا نه.سرش رو که هنوز هم وزن سنگینی داشت، از روی شونه ی تهیونگ بلند کرد و با وجود تار بودن دیدش نگاهش رو روی نیمرخ کاملا جدی مردش چرخوند"کجا؟..."
تهیونگ وارد پیچ اصلی شد و گوشیش رو که توی جیبش میلرزید بیرون کشید."آلمان عزیزم"
با بهت کمی خودش رو جلو کشید که درد عمیقی توی قفسه ی سینه اش پخش شد و مثل سمی فلج کننده اون رو سرجاش متوقف کرد"آااه..ولی..وسایلمون.."
تهیونگ کاملا متوجه ی حال جونگ کوک بود و میدونست تا چه اندازه پسرش از این تغیر مسیر یهویی تعجب کرده پس به جای جواب دادن تماس مادرش، نگاه گرمی به جونگ کوک انداخت و دستش رو فشرد"میدونم بیبی.راجع به وسایلت نگران نباش بعدا تماس میگیرم تا با پرواز برامون بفرستن.درد داری؟"
جونگ کوک هنوز منگ میزد برای همین به نظر تهیونگ انقدر سریع راضی شدنش عجیب بود اما ترجیح داد فعلا چیزی نگه تا زمانی که هوشیاریش رو بدست بیاره .مطمئن نبود بردن جونگ کوک با این حالش درسته یا نه اما میدونست که نمیتونه حتی یک لحظه هم توی کره بمونه و شاهد خراب شدن همه چیز باشه.

به محض رسیدنشون به فرودگاه تهیونگ به قسمت اورژانس رفت و درخواست کمک برای منتقل کردن جونگ کوک داد.
خوشبختانه بخاطر وی آی پی بودن بلیط و صندلیشون،تاخیر و مشکلات زیادی پیش نیومد، پرستاری که جونگ کوک رو روی ویلچر به سمت هواپیما حمل میکرد تهیونگ رو مخاطب قرار داد"بهشون مسکن زدم دکتر گفتن احتمالا تا آخر پرواز بیدار نمیشن چون مواد هم مصرف کردن.درمورد دنده ی آسیب دیده اشونم نگران نباشید اگر زیاد تکون نخورن، به محض رسیدنتون به مقصد با بیمارستان نزدیکی هماهنگ میکنیم تا کارهای درمان انجام بشه"
تهیونگ تشکر کرد و با کمک مرد پرستار جونگ کوک رو با کمترین تکونی، روی تخت چرمیِ بخش وی آی پی خوابوند.
میشد گفت تعداد انگشت شماری مسافر توی اون قسمت بودن و تهیونگ خیالش از این بابت راحت بود ،کنار جونگ کوک روی صندلیش نشست و سمت پسرش خم شد تا روی پیشونیش رو ببوسه.
گوشیش رو از جیب پالتوش بیرون کشید تا خاموشش کنه که با پیام پدر جونگ کوک لحظه ای مکث کرد.
"کجایید؟چرا جونگ کوک جواب تلفنش رو نمیده مغازه رو هم بستی!"
لبش رو با زبونش خیس کرد و نفس عمیقی کشید .نمیخواست تا قبل از رسیدنشون به آلمان کسی رو با خبر کنه چون دوست نداشت توی فرودگاه با نامجونی که احتمالا پدرش بهش گفته بیاد آلمان روبه رو بشه!در اون صورت نمیتونست آروم برخورد کنه.
روی کیبورد صفحه زد و کوتاه نوشت" جونگ کوک پیش منه نگران نباشید وقتی رسیدیم باهاتون تماس میگیرم."
حالت هواپیما رو فعال کرد و تلفن رو به جیبش برگردوند .
مهماندار برای توضیحات قبل از پرواز از توی میکروفون مخصوص صحبت میکرد و از اونجایی که تهیونگ تمام اون هارو از حفظ بود، خم شد تا از زیر صندلی جونگ کوک پتوی مسافرتی بسته بندی شده رو بیرون بکشه.
لبهای نیمه باز و خشک پسرش، توی ذوقش میخورد و دلش رو چنگ میزد.. از اینکه مجبور بود به این شکل جونگ کوک رو به خونه ببره حس خوبی نداشت .
ولی به خودش و قلب بی قرارش قول داده بود به محض رسیدن به آلمان از هرکاری برای خوب کردن حال پسرش دریغ نکنه..
پتوی سبز یشمی رو که هارمونی جالبی با صندلی های چرم قهوه ای داشت، روی جونگ کوک غرق در خواب کشید و به صندلیش تکیه زد .
صحنه ی ملموس و قدیمیِ مسافرتش با جونگ کوک توی ذهنش تداعی شد به یاد روزی افتاد که از دوهیون عصبی و بخاطر کنار جونگ کوک نبودن، بدخلق شده بود..
حالا جونگ کوک کنارش بود درحالی که صورت بیمار گونه اش بی هیچ حالتی تهیونگ رو به بوسیدن جای جای اون الهه ی پرستیدنی دعوت میکرد و مژه های انبوه و درهمش که حکم سایه بون گونه هاش رو داشتن، قلب تهیونگ رو برای چندهزارمین بار به لرزه در میاورد..
ترس از دست دادن جونگ کوک مثل بختک روی قلبش پرید طوری که انگار این توهم جون گرفته توی ذهنش حقیقت داره و جدا بختک در حال خفه کردن گلوشه ، به سرفه افتاد و مهماندار رو برای گرفتن آب، با اشاره ی دستش خبر کرد.
***
با حس نوازش هایی روی موهاش چشمهاش رو باز کرد و به چشمهای مهربون مقابلش نگاه کرد" اوه..رسیدیم؟ حتی نمیدونم کی خوابم برد"
سوکجین لبخندی بهش زد و ماشین رو خاموش کرد"ده دقیقه ای هست که رسیدیم ولی گفتم یکم بیشتر بخوابی".
یوجونگ کامل روی صندلی نشست و موهاش رو که بخاطر خوابیدنش کمی آشفته شده بود ، دوطرف شونه اش ریخت و مرتبشون کرد"ببخشید واقعا ..یکم خسته بودم امروز".
جین سری تکون داد و از ماشین پیاده شد ."اشکالی داره فقط دارم میمیرم از گرسنگی".
به دنبالش از ماشین پیاده شد و بخاطر هوای سردی که تنش رو به لرز انداخته بود ، بازوهاش رو بغل کرد" حالا چرا اینجا؟؟"
جین در شیشه ای رستوران ایتالیایی رو باز کرد و اشاره کرد تا اول یوجونگ داخل بره و در همون حال جوابش رو داد"چون من هوس پیتزا کردم!"
یوجونگ به لحن جدی دوست پسرش خندید و مستقیم با اشاره اش به سمت میزی که به اسمشون رزرو شده بود رفت .
"فکر میکردم نظر من رو میپرسی!"
"قبلا گفته بودی شام رسمی برای اولین قرارت ترجیح نمیدی پیتزاعم که رسمی نیست از خودمونه"
حالا بیشتر خنده اش گرفته بود، منو رو باز کرد و از بین اسمهای مختلفی که شاید فقط یکی دوبار به گوشش خورده بودن، غذایی انتخاب کرد" پیتزا مارگاریتا؟ من اینو میخوام"
جین که با دقتی ساختگی مشغول انتخاب بود، انگشتش رو مقابل بینیش آورد و آروم لب زد"حواسمو پرت نکن قضیه ی انتخاب حساسه"
مشت آرومی به بازوی دوست پسرش زد و از پشت میز بلند شد" مگه گرسنه نبودی شما؟ زودتر انتخاب کن من برم دستامو بشورم"
جین تایید کرد و دستش رو بالا برد تا گارسون رو متوجه کنه.
میتونست مطمئن باشه سوکجین همون پسریه که نیاز داشت بهش تکیه کنه و بخاطر حس محبت و گرمی که ازش دریافت میکرد واقعا خوشحال بود. اما..هنوز هم یه گوشه ای از قلبش، که انگار با دیوارهایی ترک خورده و قدیمی تزئین شده بود، از یاد و خاطره ی معلم سال سوم راهنماییش لبریز بود و گاهی حس دلتنگی وادارش میکرد اون خاطرات رو دوره کنه.
کل امروز صبح رو به جونگ کوک کمک کرد تا وسایلش رو جمع کنه و برای زندگی مشترکش با تهیونگ آماده بشه ..
حسودی نمیکرد اما یه درد آشنا و غریبی گوشه ی قلبش رو میسوزوند و دوباره آروم میشد .
از جین واقعا ممنون بود که به عنوان یه آرامبخش حمایتگر توی زندگیش حضور داشت و سعی میکرد اون رو خوشحال نگه داره .
برگشتنش به میز با اومدن سفارشات همزمان شد که قبل از شروع غذا جین کیفش رو سمتش گرفت،" تلفنت زنگ خورد اما من دست نزدم تا خودت بیای"
یوجونگ کیفش رو باز کرد و گوشیش رو بیرون آورد و با دیدن صفحه اش لبخند زد "دایی زنگ زده بود"
جین لبخندی زد و قوطیه سس رو برداشت" شاید نگران شده بدزدمت!"
یوجونگ همونطور که شماره ی داییش رو لمس میکرد به حرف جین خندید" الان معلوم میشه"
اما با پخش شدن صدای نسبتا نگران یوآن توی گوشی، لبخند از روی لبهاش محو شد.

Love You So Bad | VKOOK - YOONMINWhere stories live. Discover now