Part 7⚡

5K 473 69
                                    


فانوسِ شمعی رو روی میز گذاشت و با کبریت،شمعِ داخلش رو روشن کرد..
همونطور که سمتِ چراغ دوم میرفت توی دستهاش هاه کرد و از ذوق دیدن پسرش لبخند زد.
حالتِ بیقراری که داشت باعث شده بود قلبش تند تر خون رو پمپاژ کنه و خوب میدونست دلتنگی این بلا رو به سرش آورده... این قضیه برای اینکه بتونه یه مردِ سی ساله رو هیجان زده کنه زیادی کوچیک به نظر میرسید ..
اما..عشق آدم هارو تغیر میده..عشق آدم رو به کار های احمقانه ای مجبور میکنه....

با تقه ای که به درِ شیشه ای مغازه خود ،تهیونگ فوری به اون سمت چرخید..
دیدن لبخند عمیق دوست پسرش از پشت شیشه باعث شد خودش هم به خنده بیفته..
با دلتنگی ای که نتیجه اش دیوونه شدنش بود در رو باز کرد و حتی به جونگ کوک اجازه ی وارد شدن نداد..
دستش رو کشید و اون رو توی بغلش حبس کرد..
به تنِ یخ زده ی پسرش بوسه زد و همونطور که توی آغوشش جونگ کوک رو داشت، در رو بست و عقب رفت..
ریه های شرطی شده ی جونگ کوک به محض اینکه عطرِ تهیونگ بهشون رسید از هم باز شدن و پسرِ کوچیکتر حالا راحت تر نفس میکشید...
صورتش رو از توی سینه ی دوست پسرش بلند کرد و به چشمای دلتنگ مردش خیره شد"دلم تنگ شده بود.."
بوسه ای به موهای جونگ کوک زد و پهلوهای پسرش رو فشرد "منم..خیلی زیاد جونگ کوک..به خاطر ندیدن و نداشتنت این سه روز داشتم عقلم رو از دست میدادم...این خودِ دیوونگی بود ...فکر میکردم آدمِ صبوری هستم اما در مقابلِ تو نتونستم..قسم خورده بودم امشب که بدونِ تو بگذره صبحش بیام خونتون.."
جونگ کوک خندید و گونه ی اصلاح شده ی دوست پسرش رو لمس کرد"باید بیای...باید من رو با خودت ببری..نمیتونی حتی تصور کنی این سه روز چه قدر واسم سخت گذشت..حتی گریه ام گرفته بود ازینکه نبودی پیشم..."
تهیونگ چشمهای پسرِ توی بغلش رو بوسید و موهاش رو از روی پیشونیش کنار زد"متاسفم که انقدر طول کشید ببینمت عزیزم...ولی الان اینجایی..پس دیگه ناراحتی نکن.."
به فضای تاریک و نیمه روشنِ مغازه نگاه کرد و لبش رو گزید"اقای کیم بهتون نمیخوره اهلِ رمانتیک بازی باشید!!"
خنده ی مردونه ی تهیونگ گوش هاش رو نوازش کرد"رمانتیک؟..نه راستش برقای مغازه رفته و مشکل از کنتور هم نیست...این دوتا چراغ رو قبلا اینجا داشتم ..واسه روشنایی لازممون میشه..ولی..نظرت چیه بریم یه هتلِ خیلی خوب و شب رو اونجا بمونیم؟"
جونگ کوک سری تکون داد و خودش رو بیشتر به تنِ گرم شده ی مردش چسبوند"نه همینجا خوبه..نمیخوام وقتم رو با توی راه بودن تلف کنم.."
تهیونگ لبخندی زد و جونگ کوک رو بالا کشید و کامل بغلش کرد و اهمیتی به جیغ کوتاهِ پسرِ کوچیکتر نداد"کمرت درد میگیره ته"
سمت پله ها رفت و همونطور که پاهای پسرش رو دور کمرش حلقه میکرد ،نوک قرمز شده ی بینیش رو بوسید"وزنی برای من نداری بیبی بوی...اون فانوسی که بالای نرده اس رو بردار"
جونگ کوک آروم خم شد و فانوسِ قرار گرفته روی نرده رو برداشت ..
وقتی تهیونگ  به طرف میزهای مطالعه رفت،قلب جونگ کوک جوری اوج گرفت که مطمئن بود تهیونگ هم متوجهش شده!!..لبش رو گزید و به تهیونگ که اون رو روی میز گذاشته و حالا سمتش خم شده بود نگاه کرد..
مردِ بزرگتر لبش رو تر کرد و به چشمای خوشرنگِ پسرش که توی نور فانوس روشن تر هم شده بودن نگاه کرد.."اینجا سرده..برای همین گفتم بریم هتل..مشکلی باهاش نداری؟"

Love You So Bad | VKOOK - YOONMINWhere stories live. Discover now