Part 22⚡

3.3K 360 40
                                    



Part22

فنجون قهوه رو مقابل یونگی روی میز ناهارخوری گذاشت و صندلی رو برای جونگ کوک کنار کشید.
"کی رسیدی؟"
سرش رو از بین حصار دستهاش آزاد کرد و نگاهِ غم زده اش رو به جونگ کوکی داد که به درگاه آشپزخونه تکیه زده و با نفرت نگاهش میکرد..
تهیونگ به همسرش اشاره زد تا جلو بیاد و پشت میز بنشینه"شما دو نفر صحبت کنید من میرم تحقیقِ دانشجوهارو بررسی کنم".
لبخندی به مردش زد و بعد از تشکر کوتاهی از تهیونگ ،روی صندلی نشست.
به یونگی که لبهاش رو بهم میفشرد و انگار نمیخواست صحبتی بکنه نگاه کرد" هیونگ؟! این ساعت،خونه ی من چیکار میکنی؟"!
یونگی نفسش رو به سختی آزاد کرد و در حالی که سعی داشت صدای لرزونش رو به گوش جونگ کوک برسونه ،جواب داد" من..داغون شدم..نمیدونستم کجا برم..آدرست رو از دوهیون گرفتم"..
سرش رو بلند کرد و نگاهِ خیسش رو به چشمهای نگران شده ی جونگ کوک داد" من...من..شکستم جونگ کوک..تیکه هام رو..گم کردم"..
نمیتونست همچنان به بی تفاوت بودن ادامه بده،یونگی مقابل چشمهاش از بغض میلرزید و جونگ کوک نتونست مقابل قلبِ نگرانش مقاومت کنه،دستش رو دراز کرد و مچ دستهای زخمیه پسر رو گرفت" یونگی هیونگ؟..چه اتفاقی افتاده؟اگر..اگر نمیخوای بهم توضیح بدی،بگو چیکار میتونم برات بکنم؟"..
بغضش ترکید و به دست جونگ کوک چنگ زد" جیمین..جیمین رو بهم بده..فقط اون میتونه آرومم کنه..خواهش میکنم"..
***
صبح زود وقتی برای ورزش کردن بیدار شد، روی کاناپه ای که شب گذشته یونگی خوابیده بود کاغذی پیدا کرد:
"ممنونم"
یک جمله و جونگ کوک نمیدونست بابت دادنِ آدرسِ صمیمی ترین دوستش،به دوست پسری که بیخبر ترکش کرده بود،کار درستی به حساب میومد یا نه..
برای جونگ کوک تنها یک چیز اهمیت داشت، اگر مسائلی بود که در مورد روابط جیمین و یونگی بهش مربوط نمیشد ،فقط میخواست جیمین رو خوشحال و خوشبخت ببینه.
میدونست هر روزش رو توی کمپانی چطور میگذرونه، با اینکه از جیمین بارها و بارها شنیده بود نسبت به یونگی،تنفر عمیقی بین دیواره های قلبش رشد کرده اما مطمئن بود کسی که دیشب مقابلش زانو زد و صادقانه اشک ریخت،دلیل موجهی برای غیبتش داشته!
مطمئن بود یونگی هنوز عاشقه!
کاغذ رو روی میز گذاشت و به آشپزخونه رفت تا قهوه ساز رو روشن کنه که تهیونگ رو در حالی که کلاه حوله ی
تنپوشش رو روی موهاش حرکت میداد تا نمشون رو بگیره،مشغول پختنِ املت دید" صبح بخیر ته ته"..
تهیونگ لبخندی زد و ظرف املت رو روی میز گذاشت" صدات کردم اما انگار توی فکر بودی"!
سری تکون داد و پشت میز نشست" یونگی هیونگ رفت".
تهیونگ بعد از ریختن قهوه ها و گذاشتن فنجون ها روی میز ،مقابل همسرش نشست" متوجه شدم.اتفاقی افتاده؟"
سری به نشونه ی منفی تکون داد و همونطور که لبخندی روی لبهاش مینشوند، دست دراز کرد و نونِ تستی برداشت" نمیدونم،امروز نمیری دانشگاه؟"
تهیونگ کمی به جلو خم شد تا موهای بهم ریخته ی پسرش رو مرتب کنه" مرخصی گرفتم تا کنار همسرم باشم"!
لبش رو با خوشحالی گزید اما وقتی دست تهیونگ از روی موهاش پایین تر اومده و به گردنش رسید، سرش رو عقب کشید" خطرناک شدی"!
تهیونگ آروم خندید و قاشقی از شکر توی قهوه اش ریخت" یادته وقتی پدرت در مورد رابطه امون فهمید،بعد از چند روز اومدی مغازه دیدنم؟"
با یادآوریه خاطراتِ عشقبازیشون توی کتابفروشی ای که برق نداشت و میز مطالعه نقش تختشون رو بازی کرده بود ،آروم و با خجالت سر تکون داد" اا..اوهوم..چطور؟"
تهیونگ درحالی که پاش رو به پای جونگ کوک میکشید و سعی داشت از زیر میز رونِ پسرش رو با پاش لمس کنه ،جواب داد" بهت گفته بودم وقتی ازدواج کردیم،تا وقتی من نخوام از تخت خارج نمیشی. یادته؟"
چیزی مثل آدامس بادکنکی تهِ قلبش ترکید و از هیجان نبضش پررنگ شده، انقدری که صداش رو کنار گوشش میشنید" چ-چی؟..شوخی میکنی؟"
تهیونگ لبهاش رو با زبونش خیس کرد و ابرویی بالا انداخت" پس یادته"!
با پیشرویه پای تهیونگ از زیر میز، عقب کشید و از پشت میز بلند شد تا از آشپزخونه خارج بشه که مردِ بزرگتر خم شد و دستش رو کشید، اون رو نزدیک آورد تا جایی که جونگ کوک خم بشه و لبهای تهیونگ به لبهاش برسه.
بوسه ی خیس و گرمی روی لبهای همسرش نشوند و با دستش انگشتر حلقه ی جونگ کوک رو لمس کرد و آروم صورتش رو عقب برد" شوخی کردم بیبی.برو لباساتو بپوش میخوام ببرمت جایی".
نفس راحتی کشید و آروم از آغوش همسرش بیرون اومد"قبلش یه زنگ به بابا میزنم،صبح زود پرواز داشتن".

Love You So Bad | VKOOK - YOONMINWhere stories live. Discover now