Part 33⚡

2.6K 273 33
                                    

چندساعتی میشد که به هامبورگ رسیده بودن و بعد از تماسش با پدرش، حالا توی اتاقِ مشترکشون در حالِ جا به جا کردن لباسهاشون بود.
تهیونگ عینکش رو از روی چشمهاش برداشت و لپتاب رو بست، پدرش ایمیل مهمی براش فرستاده بود که باید حتما چک میکرد و چهل دقیقه از وقتش رو روش گذاشت..
سمتِ جونگ کوک رفت و لباسهای تاشده ی کنارش رو
برداشت تا جا به جا کنه " بقیه اش رو بذار فردا عزیزم..بیا بخوابیم.."
سری تکون داد و چمدونِ خالی شده رو پایین گذاشت و تنِ خسته و بی انرژیش رو روی تخت رها کرد " لطفا چراغ رو خاموش کن."
تهیونگ بعد از بستنِ دِرِ  کمد، برق رو خاموش کرد و کنار همسرش برگشت.
روی تخت نشست و گوشیش رو روشن کرد تا آلارم بذاره " صبح کلاس داری؟"
جونگ کوک زیرِ ملافه خزید و درحالی که به پهلو میشد جواب داد، " نه..تو چی؟"
گوشی رو روی پاتختی گذاشت و دراز کشید و رو به همسرش به پهلو چرخید " معلوم نیست، فکر میکنم تا بعد از ظهر دانشگاه باشم.بعدش میام دنبالت شام بریم بیرون،خب؟" جونگ کوک اجازه داد بازوهای مرد دورش حلقه بشن و توی آغوشِ خواباورش مخفی بشه " هووم..شب بخیر ته" قبل ازینکه جوابِ تهیونگ رو کنار گوشش بشنوه، خوابش برد و از دنیای واقعی به سمتِ رویاهاش سقوط کرد.. جوری خوابش برده بود که حتی نتونست برای تهیونگ صبحانه آماده کنه یا پیرهنی که دیشب قولش رو داده بود،واسش اتو بزنه..
با ناراحتی دست دراز کرد و گوشیش رو برداشت و شماره ی همسرش رو لمس کرد..
چند بوق و بالاخره صدای گرم و بمِ تهیونگ توی گوشش پیچید " ظهر بخیر زیبای خفته!"
پلکهای خسته اش رو به آرومی باز کرد و با صدای خش گرفته ای گفت " متاسفم که بیدار نشدم ته.."
تهیونگ سری برای یکی از استادا تکون داد و واردِ کلاسش شد و تا اومدنِ بقیه دانشجوها، لیستِ کلاسیش رو دراورد تا چک کنه" اشکالی نداره عزیزم،خسته بودی. یه دوش بگیر و ناهار بخور تا بعد از ظهر که میام سر و حال باشی." جونگ کوک باشه ای گفت و بعد از چند جمله حرفهای شیرینی که به قلبِ هر دو تپش های سنگین تری هدیه کرد، تماس رو پایان داد..
ملافه رو کنار زد و از روی تخت پایین اومده، مستقیم سمتِ حموم رفت و توی فاصله ی رسیدن بهش،کاملا لخت شد..
زیر دوش که رفت، به هرچیزی فکر کرد و فرضیه ساخت.. دست خودش نبود و ناخوداگاه این افکار سراغش میومدن..
شیر آب رو بست و بعد از خشک کردنِ بدنش، از حموم خارج شد و سمتِ کمدش رفت تا لباسهاش رو بپوشه..
تصمیم داشت به دیدنِ روانشناسشون بره و حضوراً در مورد مشکل تهیونگ باهاش صحبت کنه..
شاید حقایق بیشتری وجود داشتن که ازش پنهان شده بودن،جونگ کوک ترجیح میداد حتی افتضاح ترینشون رو هم بدونه تا اینکه بی خبر باقی بمونه!
بعد از پوشیدنِ لباسهاش،گوشیش رو روشن کرد و توی باکس پیام هاش به دنبالِ شماره ی مطب گشت که متوجه پیام دوستش شد.
" یونگی ازم درخواست ازدواج کرد جی کی!"
لبخند پزرنگی روی لبهاش نشست و شماره رو برای تماس لمس کرد اما موفق به برقراریش نشد.
جیمین جواب نمیداد ..
ذهن جونگ کوک به جای نگرانی تصور کرد،اونقدری سرش با یونگی گرمه که نتونسته جواِبِ  تماسش رو بده.
گوشی رو روی کانتر آشپزخونه گذاشت و سمتِ قهوه جوش رفت تا برای خوردن صبحانه کمی قهوه بریزه.
گرچه میلِ آنچنانی نداشت اما پنکیک هایی که از صبح روی میز خودنمایی میکردن، بهش چشمک میزد...
***
مشتِ محکمی توی صورتش فرود اومد و از شدت درد دادِ بلندی کشید..
مایک دستش رو به نشونه ی توقف بالا اورد و نزدیکِ یونگی ای که خونالود روی زمین افتاده بود، شد" ازت خواسته بودم برش گردونی.ولی تو..کشتیش حرومزاده"
خونی که توی دهنش جمع شده بود رو بیرون تف کرد و به سختی گفت" من..نکشتمش.."
مرد مقابلش بی شباهت به یه گاومیشِ وحشی نبود..
لگدی به پهلوی زخمیه یونگی کوبوند و روی زانوش خم شد و به پسری که دیگه جونِ درد کشیدن هم نداشت نگاه کرد " من از کثافت نجاتت دادم! بهت زندگی دادم! وقتی پدرت دورت انداخت من بهت جا و غذا دادم!! جواب تمام محبتای من این بود؟"
به موهای خیسِ یونگی چنگ زد و عربده ای توی صورتش کشید " که دخترمو سلاخی کنی؟؟؟؟"
از شدت درد نمیتونست چشمهاش رو باز نگه داره..
تمام جونش داشت تخلیه میشد..توی این چندساعت به قدری کتک خورده بود که حتم داشت چندتا از دنده هاش شکسته..
قلبش درد میکرد و حالش از این وضعیتی که نمیتونست تغیرش بده بهم میخورد..
" من..نکشت..نکشتمش..وقتی رسیدم زنده بود.." مایکل صورتش رو جلو برد و اروم پرسید " دیدی کی کشتش؟ قاتل رو دیدی؟"
پلکِ پاره شده ی چشمش رو به آرومی بست و جواب داد " نه.."
و مایکل مثلِ بمبی ساعتی منفجر شده، داد بلندی کشید و سرِ یونگی رو به دیوارِ پشتش کوبید..
دوباره ایستاد و در حالی که لباسهاش رو صاف میکرد به چند نفِرِ  کنارش دستور داد" بیهوش شده. بیدارش کنید!" رو به یونهو کرد و پرسید" تو کی رسیدی اونجا؟" یونهو نگاهش رو از یونگی گرفت و به مایکل داد..
به سختی بزاق دهنش رو پایین فرستاد و لب باز کرد " من..ده دقیقه قبل ازینکه بهتون زنگ بزنم.."
نگاهِ خیره ی مایکل اذیتش میکرد..با اینحال سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه و رفتاری نشون نده که تمامِ برنامه هاش بهم بریزه..اگر مایکل بو میبرد که خودش مورا رو کشته، قطعا زنده اش نمیذاشت.. 
تمام این مدت برای مایکل کار کرده بود و نقشی جز حمال نداشت، اون مرد بهش قول مقام و پول رو داده بود چون دیگه کسی رو برای حمایت نداشت..
ولی وقتی یونگی برگشت، مایکل بی توجه به تمام قولهایی که به یونهو داده بود،از یونگی خواست دخترش رو پیدا کنه تا امپراطوریش رو بهش بسپاره..
این نهایتِ عوضی بودن رو نشون میداد پس یونهو هم تصمیم گرفت یه عوضی باشه..
تصور میکرد وقتی یونگی برگرده، مایکل اون رو به جرم قتل تحویل پلیس میده اما وقتی دید برادر ناتنیش قراره مالک تمام حق و حقوقش بشه، سراغ مورا رفت..
آدرس اونجا رو میدونست اما چیزی به کسی نگفت چون میخواست در روزِ مناسبش با تحویل دادن مورا نقش قهرمان ها رو بازی کنه..
اما تبدیل به منفور ترین شخصیت شد و مثل دیوونه ها به مورا حمله کرد..
دوازده ضربه چاقو و بعد از صحنه ی جرم دور شد تا زمانی که یونگی اونجا رسید..
یه هماهنگیِ زمانیِ حساب شده، مجرم دوباره به صحنه اش برگشت اما اینبار برای توطئه علیه برادر ناتنیش!
***
اخرین دکمه ی پیرهنش روهم بست و بافتی که تهیونگ براش خریده بود رو روش پوشید،آماده بود تا به مطب دکتر بره و در مورد تهیونگ بپرسه.
ساعتش رو دور مچش بست و برای بار آخر توی آینه به خودش نگاه کرد، کنارِ گردنش کبودیه کمرنگی به چشم میخورد که قطعا کار تهیونگ بود..
لبهاش به لبخندِ جمع و جوری باز شد و با یادآوری تهدید شدنش به مرگ،قورتش داد..
اهی کشید و از اتاق خارج شد که همزمان زنگ خونه به صدا درومد..
با خوشرویی در رو باز کرد و لبخندِ بزرگی به لبهاش نشوند " تو واقعا اینجایی؟؟"
آسامی جیغِ خفه ای کشید و پله ها رو دوتایی بالا اومد" کریسمس مبارک جونگوکی!"
جونگ کوک خندید و دوستانه دختر رو بغل کرد، آسامی خیلی زودتر از آغوشش بیرون اومد و داخل خونه رفت " اوه خدایا..نمیتونی فکرش هم بکنی چقدر دلم تنگ شده بود! تو حتی بهم زنگ نزدی!نمیخوام پرحرفی کنم اما میتونستی یه حالی ازم بپرسی!! "
جونگ کوک دِرِ  خونه رو بست و به آشپزخونه رفت تا برای مهمونش قهوه بریزه" متاسفم آسامی،واقعا درگیر بودم حالت چطوره؟"
درحالی که با پاکتِ بزرگِ توی دستش پشت کانتر مینشست،جواب داد" عالی ام! اما تو جئون، حواست باشه منبعد هیچ توجیحی رو قبول نمیکنم! "
جونگ کوک سری تکون داد و فنجونِ قهوه رو مقابلِ دختر گذاشت " چخبر؟"
آسامی نفس عمیقی کشید و در حالی که چشمهاش به وضوح برق میزدن،پاکت رو باز کرد و کتابی رو سمتِ جونگ کوک گرفت " چاپش کردم!"
ابروهای جونگ کوک بالا پرید و کتاب رو گرفته، ورق زد " تبریک میگم!! تو واقعا انجامش دادی آسامی!!"
دختر با خوشحالی دستهاش رو بهم کوبید و تائید کرد" باورم نمیشه جونگ کوک،روزی ده بار از بابا میپرسم که دارم خواب میبینم یا نه؟ این مثل خود رویاست..."
قسمتی از کتاب که به دام چشمهاش افتاده بود رو خوند..
" اون بهم نگاه نمیکرد،انگار من رو نمیشناخت و من میدونست تماِمِ این دلزدگی های کوچک باعث شده اون مرد حافظه اش رو کم کم از دست بده! اون میخواست من رو نادیده بگیره چون میدونست درد بیشتری داره..و من..این درد رو به شرط کنارش بودن،با جون و دل میپذیرفتم!"

Love You So Bad | VKOOK - YOONMINWhere stories live. Discover now