Part 15🌪🔞

13.5K 816 269
                                    

بعضی وقتا به شکل بدی نمیتونی خودتو کنترل کنی..یه نیروی قوی از درون تورو هدایت میکنه و تو هیچ وقت موفق به متوقف کردنش نمیشی..میدونی داری چیکار میکنی..حتی میدونی کارت اشتباهه و ممکنه پشیمون بشی  اما ..ادامه میدی و دست برنمیداری..

این دقیقا چیزی بود که جفتشون تجربه میکردن..اونا ازینکه دارن اشتباه میکنن اگاه بودن اما نمیتونستن بیخیال لبای همدیگه بشن.
هربار تشنه تر از ثانیه ای قبل همو میبوسیدن و هربار شدیدتر از قبل همو میخواستن..

تهیونگ همونطور که جونگکوک توی بغلش بود و لباش رو توی دهنش میمکید، درو با پاش بست و سمت تخت خوابش رفت..
بدون اینکه بین لبهای گرسنه اشون فاصله ای بیفته جونگ کوک رو روی تخت گذاشت و روی تنش خزید..لب بالایی جونگ کوک رو مک محکمی زدو روش رو زبون کشید..قصدش شنیدن ناله ی جونگ کوک بود..اما وقتی موفق به شنیدنش نشد با دستاش به پهلوهای پسر زیرش فشار آوردو لبش رو محکم گاز گرفت..
صدایی که میخواست رو شنیدو لبخندی روی لبش نشست اما نمیتونست ادامه نده..میدید که جونگ کوک جلوش رو نمیگیره پس مطمئن شد اون هم ادامه اش رو میخواد..
و جونگ کوک میخواست..دیوانه وار تهیونگ رو میخواست ..به شکل بدی نوازش و بوسه های این مرد رو میخواست..پس دستش رو از دور گردنش پایین تر کشیدو از روی لباس سینه های مردونه ی تهیونگ رو لمس کرد..
حرکت دیوانه کننده ای زده بود..نفس تهیونگ برید..سرش رو کج کردو لباش رو زیر چونه ی جونگ کوک کشیدو با زبونش زیر فکش رو خیس و طولانی بوسید..
جونگ کوک سرش رو روی تشک نرم تخت فشردو گردنش بیشتر به چشم اومد..ناله ای کردو صداش زد"اااه..تهیونگ!"
مرد بزرگتر با همین صدا شدن اسمش وحشی تر شدو کنار ترقوه اش رو با دندونای نیشش فشرد.
جونگ کوک لبهای خیسش رو گزید تا ناله اش بلند نشه خجالت میکشید ولی لذت میبرد و بیشتر میخواست..حتی شدیدتر و دردناک تر..
و تهیونگ انگار که فهمید پسر کوچکتر چی میخواد، با لبهاش در حال خوردن شاهرگش از روی پوست گردنش بود..
میدونست چطوری انجامش بده، اون یه مرد سن دار بود ..تجربه داشت ..اما جونگ کوک اولین بارش بود و انگار که داشت پس میفتاد،چنگی به قفسه سینه ی تهیونگ زد و نالید"اااه..ته..ته"
این زیباترین اختصاری بود که تهیونگ از اسم خودش شنیده بود خصوصا که ناله ی شهوت انگیز جونگ کوک هم قاطیش بود ..خودش رو بالا تر کشیدو دوباره لبهای جونگ کوک رو بلعید..سیر نمیشد و هربار براش بیشتر از قبل لذیذ و خواستنی بود ..انگار یه طعم بهشتی زیر زبونش جریان داشت..
دستش زیر تیشرت گشاد خودش که توی تن جونگ کوک زار میزد خزیدو بالا کشیدش..لحظه ای برای درآوردن لباس، لبهاشون با صدا از هم جدا شد..صدای نفساشون توی اتاق پیچید و چشمای لرزونشون بهم خیره موند...
کسی که با خجالت در حالی که صورتش گر گرفته و گونه هاش به قرمزی میزد و نگاهش رو گرفت جونگ کوک بود... 
دل تهیونگ بخاطر اینطوری دیدنش ضعف رفت"ببینمت.." صدای خشدار شده از شهوت تهیونگ برای منقبض شدن عضلات شکمش عالی عمل کرد..نگاهشو بالا آورد در حالی که میدید تهیونگ با لذت به بالا تنه ی لختش نگاه میکنه..
تهیونگ صورتش رو جلو بردو روی لبشو بوسید..پایین فکش..زیر گلوش..ترقوه اش..بالای سینه هاش..و ..برجستگیه صورتی و سکسیه سینه اش رو با لباش لمس کردو دل جونگ کوک به خاطر فشرده شدن نوک حساس سینه اش بهم پبچید..
سرشو عقب برد و توی گلو نالید..
تهیونگ سمت لباش برگشت و زانوش رو بین پاهای از تخت اویزون جونگ کوک بردو فشار داد تا از هم بازشون کنه.."جونگ کوک؟!!" نفس داغ تهیونگ روی لبهاش نشستو مجبورش کرد نگاهش کنه..
تهیونگ با عشق بهش لبخند زدو دستش رو از پهلوش تاروی گونه اش نوازشوار کشید"خیلی خوشگلی..خیلی زیاد.."
خندید و نگاهش رو دزدید..هیچ عشوه ای درکار نبود ..اما تهیونگ ضعف کرد برای چندمین بار دلش برای این پسرک سال اخری ضعف رفت..دست انداختو تیشرت خودش رو از تنش درآورد و پایین تخت پرت کرد..با خزیدنش روی تن جونگ کوک قلب هردو به تپش افتاد..
تن های داغ و گرم شدشون روی هم کشیده میشد و بیشتر از قبل تحریکشون میکرد..
دستاشون رو کمرو پهلوهای هم میچرخید و مالکانه رد به جا میذاشت..
حس قشنگ تصاحب شدن توی قلب جونگ کوک جریان پیدا کرد و غرق لذت شد..
حس شیرین مالکیت توی وجود تهیونگ پرشد وقتی دستش زیر شکم جونگ کوک خزیدو داخل شلوارش رفت..
خجالت کشید اما صداش رو ازاد کرد..با دستش موهای لخت تهیونگ رو چنگ زد و از حس حلقه شدن انگشتای مردونه اش دور عضو خصوصیش غرق لذت شد..تنش به لرز افتادو لبش رو گزید..اونقدر تحریک  شده بود که احتمال داشت هر لحظه توی دست تهیونگ خالی بشه..
تهیونگ توی گردنش نفس کشیدو لاله ی گوشش رو بین لباش کشید "خیس کردی!!"
جونگ کوک خجالت کشید اما تهیونگ گوشش رو بوسیدو زمزمه وار لب زد"از من خجالت نکش جونگکوک"
در کسری از ثانیه بدنش توسط تهیونگ به بالای تخت هل داده شدو پاهاش با فاصله ی بیشتری از هم باز شد..دست تهیونگ هنوز اون پایین مشغول مالیدنش بود و جونگ کوک از شدت لذت گریه اش گرفته بود ..به بازوهای مردونه اش که دور تنش ایستاده بودن چنگ زدو ناله هاش رو آزاد کرد..
از نوک پاش تا کمرش لرزی دلنشین کردو با ناله بلندتری ارضا شد..
لبهای باز مونده از لذتش دوباره شکار لبهای تهیونگ شدن و زبونش مالکانه توی دهنش چرخیدو روی زبون جونگکوک سرخورد..
صدای بوسه ی خیسشون بیشتر فضارو شهوت انگیز میکرد..حتی از صدای قطره های سنگین بارون که ظالمانه به شیشه میکوبیدن هم بلندتر شده بود..
دستای جونگ کوک دور گردن تهیونگ حلقه شدو اون رو کامل روی خودش کشید تا بهتر ببوستش.. اینبار زبون کوچیک جونگ کوک از بین لبهای خیس تهیونگ خزیدو وارد دهنش شد..
بوسیدن جونگکوک حس خیلی خوبی بهش میداد... حس عجیبی از مالیدن بدنش داشت.که با هیچ دختری توی زندگیش تجربه نکرده بود..
دست بردو شلوار جونگ کوک رو از پاش دراوردو پایین خزید..بین پاهاش نشست و از مچ پاش شروع به بوسیدن کرد..
پاهای جونگ کوک از حس قلقلک به سمت داخل جمع شدن اما تهیونگ اجازه ندادو دوباره از هم بازشون کرد..لبهاش رو روی رون هوس انگیز جونگ کوک کشیدو خیسو طولانی بوسید..
پسر کوچکتر دیگه کنترلی روی ناله هاش نداشت ..خجالتش ریخته بود و شهوتش رو به جلو ،کنترلش می کرد ..عشق خواستن تهیونگ وادارش میکرد التماسش کنه تا بیشتر لمسش کنه..تا ازش خواهش کنه محکمتر ببوستش..
لبش رو گزید تا همچین جملات بیشرمانه ای از دهنش خارج نشه اما به محض در اومدن باکسرش از پاهاش هیسی کشیدو به کمرش قوس داد..
حالا تهیونگ کامل لختش کرده بود و خودش هم در حال در اوردن شلوارش بود.. 
اما صحنه ی مقابلش به قدری زیبا و تماشایی بود که نمیتونست نگاهش رو برداره اونقدر خیره تن لخت و سفید جونگ کوک رو که روی تختش بی شباهت به الهه ها نبود، نگاه کرد که سفتیه پایین تنه اش وادارش کرد کارش رو شروع کنه..تنها تماشای جونگکوک تحریکش کرده بود ..یه مرد 30 ساله در مقابل این همه زیبایی و جذابیت کاملا بی دفاع شده بود ..تن لخت تهیونگ دوباره روی تنش خزیدو لبهاش رو وحشیانه بوسید..میخواست جواب بوسه هاش رو بده اما سرعت تهیونگ اجازه نمیداد..تندو محکم میبوسیدو  لبهاش رو با ولع میخورد..دستش رو روی پهلوهای جونگ کوک کشیدو به باسنش رسوند..
نوازشوار تا ورودیه نبض دارش حرکت دادو دو انگشتش رو کامل واردش کرد..
صدای ناله ی از درد جونگ کوک توی دهنش خفه شدو صورت مچاله شده اش نشون میداد تا چه اندازه انگشت های باریک و دراز تهیونگ باعث از هم باز شدن ماهسچه های ورودیش شده!
تهیونگ نمیخواست بهش اسیب بزنه اما باید اماده اش میکرد..
جونگ کوک اما تحمل جفت انگشتای تهیونگ براش ممکن نبود به ساعدش چنگ زد و از بین بوسه صداش زد"ته...آااههه..در..رشش..بیاار..ااه"
حرکت انگشتای تهیونگ برای جا باز کردن توی سوراخش بهش اجازه حرف زدن نمیداد..لبهای تهیونگ دوباره کنار گوشش و خیس کردن"تحمل کن عزیزم..یکم دیگه "
جونگ کوک لبهاش رو بهم فشردو اوممی گفت تا تهیونگ به کارش ادامه بده..
زمزمه ی یواش تهیونگ بیشتر خجالت زده اش کرد"شل کن.."
به خجالتش خندید، وقتی سرش رو کج میکردو به دیوار زل میزد، خم شد و لباش رو بوسیدو انگشتاش رو بیرون کشید..
رونای جونگ کوک رو بالاتر دادو خودش رو بین پاهاش کشید..
جونگکوک لبش رو گزیدو اماده ی درد شدیدی شد..
ولی بازم زمزمه تهیونگ حواسش رو پرت کرد "خیلی سفیدی..دوست دارم همه جاتو کبود کنم!!"
زیر دلش از این جمله پیچ خوردو لباش به لبخندی کش اومدن که با پیچیدن دردی طاقت فرسا توی کل تنش لبخندش خشک شدو صدای دادش بلند شد"تهیونگگگ!!..آااااههه..تههه..."
تند تند به لباش بوسه میزد تا ارومش کنه اما جونگ کوک از درد گریه اش گرفته بود و حتی ترسیده بود ..میتونست عضو بلند و بزرگ تهیونگ رو توی بدنش حس کنه ..حس میکرد قراره از وسط نصف بشه..ناخوناش توی بازوهای تهیونگ فرو رفتن و گردنش بلند شد"اااههه..در..درش بیارر...ته..یونگ..نمی..تونمم..آااه.."
"هیششش!!الان تموم میشه.."
جونگ کوک واقعا داشت گریه میکرد ..درد شدید پایین تنه اش هیچ کم نشده بود و با حرکت کردن تهیونگ به شکل افتضاحی شدت گرفت و اینبار با گریه صداش زدد"درررش بیاااااررر.."
تهیونگ با دستش اشکاشو پاک کردو روی چشماش رو بوسید..
از حرکت ایستادو به سینه های جونگ کوک بوسه زد"اروم باش جونگکوک..باید تحمل کنی عزیزم ..بعدش عادت میکنی.." قفسه سینه اش تند تند بالا پایین میشد و نفسش از درد بریده بریده شده بود.. " ول-ی ..درد..دا..ره"
تهیونگ با مهربونی لباش رو بوسیدو شکمش رو نوازش کرد.."تموم میشه ..یکم باید تحمل کنی...قول میدم بعدش لذت میبری."
جونگ کوک سرش رو آروم بالا پایین کرد و جواب بوسه اش رو داد..
و تهیونگ دوباره حرکتش رو شروع کرد..و دوباره صدای ناله های جونگ کوک توی اتاق پیچید..
******
بجای پدرش سوار امبولانس شدو ازش خواست تا به خونه برگرده..اما پدرش اهمیتی بهش ندادو کنارش جا گرفت..
خیره به مادرش که روی برانکارد اورژانس خوابیده بود و صورت بی رنگش گویای حالش بود پدرش رو مخاطب قرار داد"چه اتفاقی افتاد؟"
با ناراحتی دست همسرش رو بین انگشتاش فشرد"لوسی گفت وقتی از اتاق بیرون اومده دیده که چندتا قرص خورده...مجبورش میکنه بره بالا بیاره که ..نرسیده به پله ها حالش بد میشه.."
دوهیون هنوز نگاهش روی صورت رنگ پریده ی مادرش بود "قرص چی خورده؟مگه بازم قرص دمِ دستش بوده؟"
پدرش سر پایین انداخت و با ناراحتی زمزمه کرد"از اتاق من برداشته..قرصای قبلیش رو دور ننداخته بودم.."
بالاخره سمت پدرش برگشت"چرا؟؟مگه دکتر نگفت دیگه اونارو لازم نداره..چرا نگهشون داشتی؟"
"اونا ارامبخشن ..بعضی وقتا لاز-"
با خشم حرف پدرشو برید"لازم میشه؟که چی ؟یه مشت ارامبخش بریزی دهنش خفه اش کنی تا روی مخت نره؟اره؟از کجا معلوم خودت به خوردش ندادی؟"
یوجین با غم به پسرش نگاه کرد "چطور میتونی این حرف رو بزنی وقتی میدونی دوسش دارم؟!"
دوهیون پوزخند سردی زدو رو برگردوند"نداری..هیچوقت دوسش نداشتی.."یوجین دیگه چیزی نگفت اونا به بیمارستان رسیده بودن و ترجیح داد بحث تکراریو با پسرش ادامه نده..
دکتر بعد از معاینه ی آماندا فورا دستورو شستو شوی معده داد و البته که اینکارو باید توی اتاق عمل انجام میدادن چون از مصرف قرصا زمان زیادی گذشته بود و پزشک احتمال داد جراحی نیاز بشه برای همین از یوجین خواست به عنوان قیم و همسرش فرم رضایت عمل رو امضا کنه..
دوهیون روی صندلی مقابل اتاق عمل نشسته بود ..با اینکه به شدت دلتنگ جونگکوک بودو میخواست کنارش باشه نمیتونست بیخیال مادرش بشه..نگرانی برای مادرش نمیذاشت پاشو از اون بخش بیرون بذاره..
گوشیش رو روشن کردو دید که جونگکوک هنوز جواب اس هاشو نداده با توجه به ساعت که نیمه شبو نشون میداد حدس زد خواب باشه..
پس بی خیال شدو گوشیو دوباره تو جیبش برگردوند ..به نظرش رفتار پدرش که تظاهر میکرد نگرانه و طول بیمارستانو قدم میزد خنده دار بود ..اون کاملا اطمینان داشت پدرش ذره ای علاقه به مادرش نداره..پس این کاراش براش مسخره بود ..حتی احتمال میداد خود یوجین قصد جون زنشو کرده باشه..
یوجین خیلی ناگهانی ایستادو با ناراحتی به دوهیون نگاه کرد"چرا اونجوری نگام میکنی پسرم؟"
دوهیون پوزخندی زدو خیلی سرد نگاهش کرد "خنده داری!!" یوجین نفس عمیقی کشیدو کنارش نشست"من آماندا رو دوست دارم دوهیون..وگرنه هرگز حاضر نمیشدم به خاطر ازدواج باهاش از همه چیم حتی خانواده ام بگذرم..من تو روی پدرم وایسادم تا با دختری که میخواستم ازدواج کنم..از کارم پشیمون نیستم..هنوزم دوسش دارم حتی بیشتر از قبل..اگر گاهی تندی میکنم بخاطره اینه که دوست ندارم اذیت بشه یا اسیب ببینه"
دوهیون سمتش چرخیدو توی چشمای پدرش خیره شد تا شاید بتونه صداقت حرفاشو بفهمه"تو دوسال تموم اون رو توی تیمارستان بستری کردی اونم به زور..درصورتی که حالش خوب بود"
یوجین سر تکون دادو با غمی که یاد اور اون روز ها بود نالید"نه نبود دوهیون ..حالش خوب نبود..همه چیز رو فراموش کرده بود حتی منو..زوال عقلش در حال پیشرفت بود من فقط میخواستم نجاتش بدم..اگه اون روزا بستریش نمیکردم و به حرف تو و اون گوش میکردم اینهمه مدت دووم نمیاورد..محال بود تا تولد 18 سالگیت سرپا بمونه" دوهیون اخم کرد"اینجوری راجبش حرف نزن خوشم نمیاد..آلزایمر سراغ هرکسی میره و همه میدونن با قرص حل میشه تو وقتی مامان سالم بود بردیش تیمارستان"
یوجین سرشو پایین انداخت و نگاهشو به دستاش داد"مادرت آلزایمر نداشت دوهیون..هیچوقت..دمانس بود که در حال نابود کردنش بود ..من وقتی متوجه شدم خیلی خفیف بود در حد فراموش کردن کارای روزمره و یکسری حرف ها..برای همین زودتر اقدام کردم تا-" دوهیون از رو صندلی بلند شد"دروغ میگی" وسط حرف پدرش غریدو ازش دورشد... 
دکتر  از اتاق بیرون اومدو ماسک روی صورتش رو پایین کشید.. زودتر از دوهیون یوجین سمتش رفت تا حال همسرش رو جویا بشه..
زانوهاش لرزید وقتی لرزش شونه های پدرشو از اونطرف سالن دید..تهه دلش بهم پیچیدو دید که دکتر دستی به بازوی پدرش کشیدو چیزی زمزمه کرد..به لطف قدرت لبخونیش تشخیص داد که اون جمله ی لعنت شده چی بود و با فهمیدنش قلبش تیر کشید..."متاسفم..از دست دادیمش"
چهره ی همیشه بی حال و رنگ پریده ی مادرش جلوی چشماش نقش بست ..چه قدر پشیمون بود که بیشتر اوقات با بیحوصلگی و بداخلاقی باهاش رفتار میکرد..گرچه مریض بود اما همیشه با دیدن دوهیون لبخند میزدو دلتنگش بود ..کم پیش میومد پسرشو یادشنباشه..
نفسش گیر کردو قدمی عقب برداشت..حقیقت مثل یه مصیبت عظیم روی زندگیش سایه انداخته بود ..مادر بیچاره و بی ازارشو از دست داده بود.. 
نگاهشو از یوجین که پشت در اتاق عمل گریه میکردو با درد اشک میریخت گرفت..دلش به حالش نمیسوخت..هنوزم شک داشت مادرش خودکشی کرده باشه..
چشماش از اشک خیس شدن ولی قطره ای نچکید بغض لعنتیش گلوش و به درد و سوزش انداخته بود اما نمیتونست گریه کنه.. به همین زودی دلتگ مادرش شده بود ..کسی که همیشه دلش بهبودنش خوش بود هرچند مریض بود... 
برانکاردی که حامل تن بیجونو بی نفس آماندا بود از مقابلش گذشت و داد دلخراش پدرش قلبشو به درد اورد..
*******
با وجود مستی متوجه زنگ گوشیش شدو اون رو روشن کرد
.."الووو؟؟"
یوان با شنیدن صدای بیحال یوجونگ که تا حدی غیر طبیعی کش اومده بود اخم کرد "دخترم ساعت از نیمه گذشته جشنتون تموم نشد؟؟ما جلو دانشگاییم.."
حس فشار محتویات معده اجازه نداد یوجونگ کلمه ی دیگه ای به زبون بیاره..گوشی از دستش رو میز افتاد و سمت توالت پرید..
یکی از همکلاسیاش که فهمیده بود گوشی هنوز روشنه جواب داد"سلام شب بخیر ..من دوستش هستم..بله یوجونگ مست شده..
راستش ما الان توی خوابگاه هستیم جشن یکساعت پیش تموم شد ولی یوجونگ یادش رفت تماس بگیره..نه اخه مسئول خوابگاه این وقت شب اجازه خروج نمیده ..ما همه یکم خوردیم و اگه بفهمن بیرونمون میکنن..نگران نباشین توی اتاق من کسی جز دوتا دیگه از دخترا نیست...بله چشم حواسم هست.."

Love You So Bad | VKOOK - YOONMINWhere stories live. Discover now