part 17🌪

6.7K 717 220
                                    

وارد خونه شدو سوییچ و گوشیش رو روی کانتر آشپزخونه انداخت..
بعد از اون همه درگیری مقابل خونه ی کیم دوهیون به احساساتش غلبه کردو تونست مثل یه پسر 18 ساله رفتار نکنه..
رفتن به اونجا عاقلانه نبود..دوست نداشت از روی بی منطق بازی های لحظه ای که منشاءشون حسادته جونگ کوکش رو از دست بده..
خودش رو روی راحتی ها پرت کردو سرش رو به پشتی تکیه دادو همزمان پلکای خسته اش که انگار چندبرابر وزن پیدا کرده بودن رو روی هم گذاشت..
اما مگه میتونست اروم بگیره؟..با بسته شدن چشماش تصویر جونگ کوک و دوهیون توی بغل هم روی تخت توی ذهنش شکل گرفت و بدنش رو از حرص به انقباض درآورد..حسادت تنها چیزی نبود که آزارش میداد..خشمی که نسبت به جونگ کوک توی دلش شکل گرفته، باعث قرمز شدن گوشاش و برجسته شدن رگ گردنش شده بود..
اینکه الان پسرش داره اونجا کنار دوهیون چیکار میکنه باعث شده بود اونقدری عصبی بشه که گیجگاهش به تیرکشیدن بیفته و از درد ناله کنه"لعنتی!!.."
زیرلب نالیدو از روی راحتی بلند شد تا برای پیدا کردن مسکن به جعبه داروهای یخچال پناه ببره..
*******
دوهیون تقریبا اروم شده بود اما هنوز جونگ کوک رو توی بغلش نگه داشته، هر از گاهی حلقه دستاش رو تنگتر میکرد..مشخص بود داره خوابش میبره و هران از ترس رفتن دوست پسرش خودش رو وادار به بیدار موندن میکنه..
با این که جونگ کوک بهش اطمینان داده بود تا صبح پیشش میمونه و کنارش میخوابه اما باز هم نمیتونست بیخیال بغل کردن و بوییدن موهاش بشه..نفس عمیقی کشید و از حس پرشدن ریه هاش با بوی خاص و شیرین جونگ کوک لبخند بی جونی زد"خوابیدی؟!"
نفس های عمیق دوهیون رو کنار گوش و گردنش حس میکرد اما همه ی نگاهش به گوشیش بود که جایی دور ازش... روی پاتختی.. رنگ ابیِ چشمک زنش تماس های بی پاسخ بینهایتش از طرف عشقش رو نشون میداد"نه..بیدارم"
نمیتونست بخوابه..دلشوره و نگرانی که به جونش افتاده و لحظه ای رهاش نمیکرد اجازه خواب بهش نمیداد..چطور میتونست چشم روی هم بذاره وقتی نود درصد مطمئن بود تماسای نیمه شب تهیونگ فقط به دلیل اگاهی از حضور دوهیون کنارشه..
وقتی به اون لحظه صبحشون توی اشپزخونه فکر میکردو حرفای تهدید آمیز تهیونگ براش دوره میشد ترس و نگرانی شدید تری به قلبش چنگ میزد*فقط میخوام راجبم بد فکر نکنه..اااه لطفا فقط بدفکر نکنه*..
تنها کاری که میتونست بکنه آرزوی خاموش بودن ذهن تصویرساز و داستان ساز تهیونگ بود..نگران بود که الان چه فکری داره راجبش توی ذهن مرد موردعلاقه اش میخزه و جون میگیره...
"جونگ کوک؟"
لبش رو خیس کردو چشم از گوشیش برداشت..صدای نفس های دوهیون حالا جایی کنار گیجگاهش حس میشد..حواسش پرت بودو متوجه پیشرویش نشده بود "هیو..هیونگ؟"
کمی تکون خورد تا توی جاش بچرخه ..اما هیکل دوهیون تقریبا قفلش کرده و اجازه ی حرکت بهش نمی داد"تکون نخور..خواهش میکنم" ته قلبش فرو ریخت..احساس خطر کرده بود ..دلش نمیخواست با کوچکترین لمسی حس خیانت به تهیونگ بهش دست بده اما حالا لب های گوشتیو خیس دوهیون روی گونه اش میخزیدو تا کنار چونه اش لیز میخورد..
انگشتاش رو توی گوشت بازوی دوهیون فرو کرد برای جلوگیری از کاری که حقش بود حالا انجام بده، نالید"نکن..دوهیون.."

Love You So Bad | VKOOK - YOONMINWhere stories live. Discover now