45. ماه شرمگین

539 106 55
                                    

"دیشب یه خواب عجیب دیدم. نمی‌دونم چجوری باید توصیفش کنم ... اصلا نمی‌دونم که باید توصیفش کنم یا نه اما فقط بدون که خیلی عجیب بود. توی خواب همش داشتم آدم های اطرافم رو ناامید می‌کردم. کاری که این روزها توی بیداری خیلی عالی دارم انجامش میدم پس فکر کنم اون یه خواب نبود، زندگی خودم بود اما خیلی بی سر و ته‌ تر و با هاله‌ای از توهم! نمی‌دونم چه ربطی داره اما من نمی‌خوام تو رو هم از خودم ناامید کنم جونگکوک پس... لطفا جوابمو بده..."

پیامش رو با تردید فرستاد و نفس عمیقی کشید. از دیروز تا حالا خبری از پسر نداشت و این نگرانش می‌کرد. فکر اینکه جونگکوک از همه چیز خبردار شده باشه و حالا هم دیگه نخواد ببینتش، باعث می‌شد عرق سرد روی پیشونیش بشینه و ترس رو به رو شدن باهاش بیشتر توی وجودش رخنه کنه.

اما با اینهمه، نمی‌تونست میل به دیدن پسرک رو توی وجودش کنترل کنه پس بدون اینکه اصلا مقصد مشخصی داشته باشه، فقط لباسش رو پوشید و اتاق رو ترک کرد. طی کردن پله ها به صورت یکی درمیون و تلاش های بیهوده‌اش برای تماس گرفتن با جونگکوک اولین پیامد های تصمیمش بودن و همین کلافگی و حرصش رو تشدید می‌کرد.

با رسیدن به لابی هتل، چشمهای زیادی به سمتش برگشتن تا تمام حرکات طراح لباس جوان رو زیر نظر بگیرن، اما تهیونگ بی توجه بهشون، فقط کارت اتاق رو به دست مرد پشت میز پذیرش داد و به سرعت از هتل بیرون اومد.

"جواب بده لعنتی!"

زیرلب گفت و دوباره شماره رو گرفت اما آخرین ذرات امیدش هم همراه با بوق های ممتد پشت خط کم کم محو شد و مرد رو دست خالی به خونه اولش برگردوند.

با حرص گوشی رو روی زمین سبز جنگل پرت کرد و فریاد کشید: "بردار دیگه!"

دستش رو بین تار های موهاش برد و چنگی بهشون زد. نمی‌تونست درست فکر کنه چون به خشم اجازه داده بود که کنترل ذهنش رو به دست بگیره و این آخرین چیزی بود که مرد طراح توی این موقعیت می‌خواست.

نفس عمیقی کشید و خودش رو به جایی که گوشیش رو انداخته بود رسوند و برش داشت.

پیغام کمبود شارژ باتری‌ای که روی صفحه نمایان شده بود مثل حرکت ناخن به روی تخته گچی روی اعصابش خط می‌انداخت و باعث می‌شد بیشتر از قبل بخواد زمین و زمان رو به توبره ببنده.

آروم روی سنگی نشست و سرش رو بین دستهاش گرفت ... هنوز هم امیدی وجود داشت. هنوز هم می‌تونست بره به اون قسمت از جنگل که ملاقات های این مدت اون دو رو توی خاطرش حفظ کرده. شاید جونگکوک اونجا منتظرش ایستاده بود و کی اهمیت می‌داد اگر انتظار پسرک برای اتمام رابطه‌شون یا اظهار تنفر بود؟ همین که مطمئن می‌شد حالش خوبه کافی بود.

با این فکر مصمم از جاش بلند شد و به اون سمت از جنگل به راه افتاد.

افکار زیادی توی سرش چرخ می‌خوردن، اما همه‌شون در آخر به یک چیز می‌رسیدن... اینکه چرا نمی‌تونست از آدم های مهم زندگیش محافظت کنه؟

Before I Fall || Yoonmin ✔Where stories live. Discover now