37. میوک گوک

765 135 58
                                    


نور ملایم آفتاب از لای پرده به داخل اتاق میتابید و سوز سرد صبحگاهی آدمها رو به موندن توی تخت گرم و نرم، ترغیب میکرد.

جین نیمه بیدار، تکونی خورد و برای فرار از سرما خواست پتو رو روی خودش بهتر تنظیم کنه که با به یاد اوردن شب گذشته، به سرعت چشمهاش رو باز کرد و از چیزی که دید، مغزش سوت کشید.

اون توی حصار دستهای نامجون زندانی شده بود و میتونست هرم نفس های مرد بزرگتر که توی اون سرما پوست صورتش رو به آتیش میکشوندن حس کنه. جین حتی نمیخواست برای لحظه‌ای هم که شده ذهنش رو به این سمت سوق بده که اون دو تمام شب رو توی بغل هم به خواب رفته باشن چون در اون صورت مطمئن نبود نفسی براش باقی میمونه یا نه!

با گونه های سرخ شده و بدنی که انگار به یکباره در کوره ی داغی فرو رفته، تکونی خورد و سعی کرد خودش رو نجات بده هرچند که هیچ‌جوره نتونست منکر حس شیرینی که از این وضعیت داشت بشه!

نامجون با حس تکون های فردی توی آغوشش، به آرومی و با گیجی چشمهاش رو باز کرد و با دیدن صورت جین -که حتی اول صبح هم چیزی از زیباییش کم نشده بود- بی اختیار لبخندی زد.

"صبح بخیر."

نامجون با خونسردی گفت، انگار که بیدار شدن توی بغل هم کار هرروزه‌شون بود!

جین بدون اینکه ارتباط چشمی با نامجون برقرار کنه لبخند خجولی زد: "ص-صبح ... بخیر!"

فشار دستهای نامجون ناخودآگاه دور شونه های جین کمتر شد و اون تونست بلاخره خودش رو آزاد کنه و نیم خیز بشه. نامجون کش و قوسی به بدنش داد و دوباره چشمهاش رو برای لحظه‌ای بست.

جین آب دهنش رو قورت داد و با تردید به طرف مرد بزرگتر برگشت، اما وقتی با چشمهای بسته‌اش مواجهه شد، نتونست نگاهش رو ازش بگیره. نمیدونست دیشب چی شده که نامجون سر از تختش درورده اما میدونست که این نامجون، با اون مدیر جدی و مقرراتی‌ای که هرروز میدید و رئیسش محسوب میشد زمین تا آسمون فرق داره. و حقیقتا اگر میخواست صادق باشه، این روی نامجون با اون چهره آروم و لبخند محوی که روی لبهاش میدرخشید، اونقدر در نظرش خواستنی بود که ارزش تحمل کردن اون روی دیگه‌اش رو داشت.

اوه خدایا چی داشت میگفت؟ از افکار چرت و پرتش چشمهاش گرد شدن و برای اینکه بیشتر از این به خیال بافی ادامه نده، سرفه‌ای کرد و باعث شد نامجون چشمهاش رو باز کنه و نگاهش رو بهش بدوزه.

"آم ... دی-دیشب ... یعنی ..."

نامجون که متوجه منظورش شده بود، پوزخندی زد و درحالی که از تخت پایین میومد گفت: "دیشب وقتی خوابت برد پیشت موندم تا مطمئن بشم که دیگه بیدار نمیشی اما تقریبا نیم ساعت بعدش دوباره داشتی کابوس میدیدی و من برای آروم کردنت مجبور شدم بغلت کنم. و راستش واقعا خودمم نفهمیدم چجوری خوابم برد!"

Before I Fall || Yoonmin ✔Where stories live. Discover now