19. اولین برف زمستونی

786 146 18
                                    

صدای هرج و مرج و فریاد های بقیه توی گوشش اکو میشد اما چشمهاش خیره به زمینی بود که سرمای برف اون رو در آغوشش غرق میکرد. زمستون امسال خیلی زودتر از موعودش داشت از راه میرسید.

کسی کنارش نشست و باعث شد اون به خودش بیاد. بهش نگاه کرد. چشمهاش زیر کلاهش گم شده بودن اما هنوزم میتونست اون رو بشناسه. مرد به بطری توی دستش اشاره کرد و گفت: "یکم آب بخور تا آروم شی."

سری تکون داد و بطری آب رو ازش گرفت.

"خوبی؟"

بغض پینه کرده وسط گلوش رو به زور آب پایین داد و سعی کرد جوابی به سوالش بده اما لب هاش به هم دوخته شده بودن. فقط سرش رو به طرفین تکون داد و دوباره چشم به زمین دوخت. بعد از بازگو کردن وقایع برای پلیس انگار تازه فهمیده بود که چه اتفاقی افتاده، شوک بزرگی بهش وارد شد و بعد از اون دیگه نمیتونست حرفی بزنه چون فقط یه کلمه کافی بود که چشم هاش مثل ابرهای بهاری شروع به باریدن کنن.

درست مثل چهار سال پیش، درست مثل وقتی که توی اون تصادف، پلیس ها و آدم های غریبه محاصره اش کرده بودن و ازش میخواستن حرف بزنه. از چیزی که حتی خودش هم نمیتونست هضمش کنه اما خب این هیچوقت برای دیگران اهميت نداره، داره؟

صدای کلافه اشو شنید_: "یه چیزی بگو."

چیزی نگفت.

یونگی پوفی کشید و جیمین باز هم فقط به زمین نگاه کرد. برف کوتاه بند اومده بود و الان نم نم های بارون تنها اثراتش رو با خودش میبرد. دو ساعتی از اون فاجعه میگذشت و اونقدر سعی کرده بود با جونگکوک تماس بگیره که گوشی خودش هم مثل همون مشترک مورد نظر لعنتی خاموش شده بود. اشک توی چشمهاش حلقه زد و دیگه نتونست از بین رفتن برف ها توسط بارون رو ببینه. سعی کرد نفس بکشه اما به لطف بغض توی گلوش اونا هم سنگین شده بودن.

حلقه شدن دستی دور شونه اش رو حس کرد و بعد از اون توی آغوش گرمی فرو رفت که عطر آشناش باعث آروم شدن قلبش میشد. آرامشی که شکستن بغض و رها شدن تموم اون فشار های عصبی این چند ساعت رو به همراه داشت. بی اختیار به پیرهنش چنگ زد و سرش رو بیشتر توی سینه اش فرو برد. یونگی بدون بدون گفتن چیزی فقط آروم کمرش رو نوازش میکرد.

چطور این اتفاق ها افتادن؟ چطور همه چیز انقدر سریع رنگ تاریکی به خودش گرفت؟ چطور الان اینجا توی آغوش یونگی فرو رفته بود و بی مهابا غم دلش رو با اشک میریخت؟! نمیدونست. مثل همیشه، جوابی برای هیچکدوم از سوال های زندگیش نداشت.

با بلند شدن صدای زنگ موبایل یونگی، از آغوشش بیرون اومد. یونگی گوشیش رو از تو جیبش در اورد. نگاهی به شماره انداخت: "الان بر میگردم"

جیمین سری تکون داد و یونگی دور شد. گونه هاش همچنان خیس بودن و اشک هاش به سقوطشون ادامه میدادن پس نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش رو آروم کنه.

Before I Fall || Yoonmin ✔Where stories live. Discover now