58. سه‌شنبه ها

445 76 79
                                    

روزگاری باشو گفت: «اینجا هرآنچه به چشم می‌خورد همه، سرد است.»

و هیچ نقضی برای جمله‌اش نیومد. ما صبر کردیم... اما نیومد. شاید چون این سرمای خشک انسانیت کش، درون رگ های ما جریان داشت نه هوا.

گاه تصور تاثیر کلماتمون بر روی دیگران کمی سخت می‌شه چراکه از درک کردن خسته‌ایم و کمی درک شدن می‌خوایم. اما پایان برون ریزی خشم و شکایات و غم های درون همیشه به یک اتاق تاریک و شبح تنهایی ختم می‌شه. مثل مردی که جلوی پیانوی دیواری اتاق کارش نشسته بود و میون اسباب پنهان شده زیر پارچه های سفید، بعد از مدت ها سیگاری آتش می‌زد.

اون اتاق بعد از حادثه‌ای که دیگه فکر کردن بهش تنش رو نمی‌لرزوند، مثل باقی بخش های زندگیش تبدیل شد به یک مکان متروک و با قفل شدن درب هاش، اون هم توی انباری گذشته جای گرفت. یونگی وقتی کلید رو توی قفلش فرو می‌برد و پا به داخل دنیای خاک گرفته‌اش می‌ذاشت، می‌دونست که عقب گرد بزرگی به گذشته‌ست و زخم های زیادی رو باز خواهد کرد اما با این حال بی توجه به همه چیز، توی سرماش نشست و پشت به بارون بهاری بیرون پنجره ها، به گرد و خاکش دود سیگار رو افزود. به هرحال اون دیگه بیشتر از این نمی‌تونست به خودش آسیب بزنه چون خودکشی‌ای قاطع تر از شکنجه روح با زخم های گذشته وجود نداشت.

وقتی اونطور جلوی پسرک ایستاد و اون واژه رو به زبون روند، علاوه بر شنیدن صدای ترک قلب های جفتشون، فرو ریختن دیواری رو به چشم دید که سال ها زیر سایه‌اش پنهان شده بود.

اون نقاب سنگیِ بی نقص بودن.

اوایل در تصوراتش به ساختن این پرسونای بی نقص از خودش می‌بالید چراکه باعث می‌شد خودش هم چنین دروغی رو باور کنه اما وقتی بعد از سال ها جلوی کسی که احتمالا به اندازه خودش و یا شاید هم حتی بیشتر، آسیب دیده بود قرار گرفت و تمام چیزهایی که نباید رو به زبون آورد، اون دیوار سنگی روی قلبش فرو ریخت و تمام سنگ ریزه های لعنت شده‌اش توی اون ماهیچه تپنده فرو رفتن. ولی یونگی نمی‌تونست اعتراف نکنه که هیچوقت توی زندگیش اینطوری احساس سبکی نکرده. مثل پر پرنده‌ای بی مبدا و مقصد که میون زمین و هوا معلق شده و آروم آروم سقوط می‌کنه.

یونگی می‌تونست زمین رو نزدیک خودش ببینه و گاها به دردی که بعد از برخورد باهاش ممکن بود حس کنه، فکر می‌کرد. آیا می‌تونست دردناک تر از سقوطش از پله ها باشه؟ سخت تر از پشیمونی حرف هاش به جیمین چطور؟ ممکن بود بیشتر از لحظه‌ی فرو ریختن اون ماسک و مواجه شدن با خود واقعیش و درد هایی که تماما سعی در انکارشون بود، آسیب ببینه؟

یونگی اونجا نشست و فکر کرد و فکر کرد تا سرانجام تنها سیگار اون پاکت کهنه هم به فیلتر رسید و دیگه چیزی براش نموند جز یک اتاق خاکستری و صدای برخورد قطرات بارون با شیشه.

Before I Fall || Yoonmin ✔Where stories live. Discover now