10. ضیافت غم‌انگیز

946 160 16
                                    

سوار اتوبوس شد و بعد از طی کردن یه مسیر نسبتا طولانی، به خونه ی مادربزرگش رسید و بدون فوت وقت زنگ در رو زد. بعد از چند ثانیه با دیدن صورت مهربون اون زن پیر، اشک توی چشمهاش جمع شد و فورا بغلش پرید.

"مامانی! دلم خیلی برات تنگ شده بود!"

پیرزن در حالی که موهای نوه اش رو نوازش میکرد گفت: "خوشحالم که اومدی ..."

***

جونگکوک به بخار چای خیره شد و آهی کشید: " متاسفم امشب نمیتونم خیلی پیشت بمونم ... به یه مهمونی دعوتم ..."

و بعد چشم های ناراحتش رو به تنها عضو خانواده اش که هنوز هم بهش اهمیت میداد دوخت، چون میدونست خودش تنها کسی نیست که کل ماه رو برای دیدن فردی که روبه روش نشسته لحظه شماری میکنه بلکه خانوم جئون هم تمام اون سی روز رو با فکر نوازش موهای نوه اش به سر میبرد.

برای اون، جونگکوک حتی از پسرش هم با ارزش تر بود و تصور اینکه چطور توسط مهمترین آدم های زندگیش رها شده، باعث میشد بخواد هرکاری شده برای جبران اون خلائی که توی وجود نوه اش بود انجام بده. هرچند که جونگکوک هیچوقت به روی خودش نمیاورد، اما خانوم جئون تنها با نگاه کردن به چشمهاش میفهمید که اون پسر هیچوقت با این مسئله کنار نیومده و اون بخش از وجودش شاید تا ابد هم خالی بمونه.

به هر حال با اینکه فکر میکرد بالاخره از تنهایی، حتی برای یک شب هم که شده درومده، باز هم نتونست گله ای به نوه اش بکنه. چون اون نباید روزهای جوونیش رو هدر میداد تا بعدا مثل خودش حسرت بخوره. پس با این فکر لبخند مهربونی زد: "اشکالی نداره کوکی!"

کوکی! جونگکوک با شنیدن این لفظ لبخندی زد. مادربزرگش تنها کسی بود که از بچگی اون رو کوکی خطاب میکرد و این لفظ به نظر جونگکوک خیلی شیرین میومد.

خانوم جئون ادامه داد: "ماه بعد که اومدی جیمین رو هم با خودت بیار ... میتونیم باهم کیک درست کنیم و واسه عصرونه بخوریم ..."

جونگکوک با لبخند سرش رو تکون داد و بعد از خوردن چای و کمی گفت و گو، به اتاقش رفت تا برای مهمونی امشب آماده بشه. مهمونی ای که مطمئن بود قرار نیست خوب پیش بره!

بعد از اینکه دوش سریعی گرفت، کت و شلواری که جیمین بهش داده بود رو پوشید، شیشه ی عطر رو روی خودش خالی کرد و ساعت مچیش رو بست. نگاهی به خودش توی آینه انداخت. کت و شلواری که به طرز عجیبی توی تنش خوب نشسته و موهایی که به اصرار مادر بزرگش بالا داده بود، از اون فرد جدیدی رو میساختن و مطمئن بود اگر جیمین الان اینجا بود اون رو یه بیبی بانی خوشتیپ صدا میزد. چون از نظر اون پسرک همیشه یه خرگوش بود که فقط در شرایط مختلف صفت بعد اسمش تغییر میکرد! با تصور این جمله لبخندی روی لبش نقش بست اما همون لحظه گوشیش زنگ خورد و هرا خبر رسیدنشون رو بهش داد.

Before I Fall || Yoonmin ✔Where stories live. Discover now