21. اعتراف

855 133 31
                                    

جیمین پرده رو کنار زد و کمی لای پنجره ی اتاق رو باز گذاشت. بوی نم آخرین بارون های پاییزی با این کار، راه خودشونو به اتاق پیدا کردن و جونگکوک با کشیدن نفس عمیقی بوی خاک بارون خورده رو به ریه هاش هدیه داد. حس خوبی داشت و آرامش بخش بود. از همون فاصله به بخش کوچیکی از فضای بیرون خیره شد و به نقشه ی شکست خورده ی چند شب پیششون فکر کرد. نقشه ای که بخاطر تاریکی بیش از حد هوا و ترس مسخره ی جفتشون، به جای رسوندنشون به قبر خانم لی بدتر وسط جنگل سرگردونشون کرده بود. واقعا توی اون وضعیت خدا خیلی دوسشون داشت که تونستن زنده برگردن!

"خب حالا میگی چیکار کنیم؟"

جونگکوک چشم از اون جنگل وحشتناک گرفت و رو به جیمین که پرسشگرانه نگاهش میکرد، شونه ای بالا انداخت: "نمیدونم ولی من یکی که دیگه دوست ندارم دوباره مثل چند شب پیش از استرس بمیرم!"

جیمین هم با یاداوریش انگار که لرز کوتاهی به تنش افتاد چون همونطور که چشمهاشو می بست و سرشو به طرفین تکون میداد، گفت: "وای اون شب ... صدای کیم نامجون رو که شنیدم به معنای واقعی کلمه از ترس قهوه ای شدم. اگر میفهمید ما از دانش آموز های این مدرسه ایم اخراجمون حتمی بود! ولی خب آخر سر هم دست از پا دراز تر برگشتیم بدون اینکه حتی بتونیم قبر خانم لی رو پیدا کنیم."

جونگکوک پوزخندی زد: "آره ... اون شب واقعا شب وحشتناک و بی ثمری بود."

کمی به سمت جیمین چرخید و ادامه داد: "ولی جیمین ما میتونیم یه بار دیگه شانسمونو امتحان کنیم. ایندفعه میتونیم بیشتر حواسمونو جمع کنیم و ..."

جیمین وسط حرفش پرید و با لحن معترضی گفت: "نه جونگکوک من دیگه حاضر نیستم ریسک کنم. اون دفعه کیم نامجون ما رو گیر ننداخت و تونستیم در بریم اما ایندفعه چی؟ اگه گیر بیوفتیم تیکه بزرگمون گوشمونه!"

"گیر نمیوفتیم جیمین ... تو چرا اینقدر ترسو شدی؟! مگه نمیبینی چند نفر دارن میمیرن؟ اگه ما هیچ کاری نکنیم فقط وضعیت بدتر میشه و آدمهای بیشتری به وضعیت هرا دچار میشن. دختری که من خودم و اون گردنبند فاکی نفرین شده رو بابت مرگش مقصر میدونم و تا هرجا هم که شده برای نابودی اون گردنبند پیش میرم! ولی باشه ... اگر تو دوست نداری نیا. من خودم میرم!"

جونگکوک از جاش بلند شد و کاپشنش رو که روی دسته ی صندلی آویزون بود برداشت و پوشید. میدونست این روش حتما جواب میده و دل جیمین رو نرم میکنه و خب اون زیادی آشغال بود که داشت همچین کاری میکرد ولی کی اهمیت میداد؟ جیمین غلط میکرد اگر نمیخواست باهاش بیاد!

خواست در اتاق رو باز کنه که صدای نوچ کردنش رو شنید.

"صبر کن!"

جونگکوک ایستاد ولی برنگشت. جیمین رفت کنارش ایستاد: "منم باهات میام."

"اگر نمیخوای بیای واقعا لازم نیست."

Before I Fall || Yoonmin ✔Where stories live. Discover now