39. پرومِته

667 113 66
                                    


هر آدمی به طور میانگین به اندازه‌ی چندین جلد کتاب حرف ناگفته داره. حرفهایی که قبلا سعی کرده بزنه، اما یا نتونسته خوب منظورش رو برسونه و یا شاید هم ... کلمه‌ای برای کنار هم چیدن جملاتش پیدا نکرده!

اما اینها هیچکدوم دلایل سکوت بازپرس مان و تهیونگ نبودن. اونها درواقع پر از حرف بودن، پر از علامت سوال هایی که بخاطر اتفاق ناگوار چند دقیقه‌ی پیش، ذهنشون رو راحت نمیذاشتن و در کمال ناامیدی هم، هیچکدوم از این دو مرد جوابی براشون نداشتن.

تهیونگ نمیتونست ارتباطی بین اون گردنبند که الان داشت روی بُرد اتاق بازپرس میدرخشید، حرف های جونگکوک و این حادثه پیدا کنه. سعی میکرد درست مثل بازپرس، آدمهای این پرونده و اتفاقات رو توی ذهنش با نخی قرمز به هم وصل کنه اما هرچقدر که سعی میکرد، کمتر موفق میشد. کلافه شده بود، با اینکه حرف‌ها و سوالهای زیادی داشت اما احساس میکرد خلاء بزرگی توی سرش شکل گرفته. یه خلا که ناشی از زیر سوال رفتن تمام دانسته های قبلیش بوده و با رشد سریعش دیگه چیزی براش باقی نذاشته جز این حقیقت تلخ که اون به این مهنت آلوده شده و دیگه راه برگشتی نداره.

با صدای زنگ موبایل بازپرس، از جا پرید ولی خیلی زود خودش رو جمع کرد و بی‌حرف نگاه نامفهومش رو به مرد دوخت. بازپرس چشم از میز گرفت و بعد از دیدن اسم روی صفحه، به کمک هندزفری بلوتوثی که همیشه توی گوشش بود فورا تماس رو برقرار کرد:

"چی شد خانم پرستار؟ حالش خوبه؟"

زن پشت تلفن برای جواب دادن به این سوال نگاهی به دخترک روی ویلچر انداخت و بی‌اختیار سرش رو آروم تکون داد.

"خوبه آقای مان. همونطور که خواستید اتاق اختصاصی رو براش آماده کردیم ..."

بازپرس نفس آسوده‌ای کشید و در حالی که پیشونیش رو مالش میداد گفت: "خوبه فقط خواهش میکنم خیلی مراقبش باشید و هرکاری که نیازه انجام بدید. نگران پولش هم نباشید، هرچقدر که لازمه بهتون پرداخت میکنم."

پرستار لبخند محوی زد: "نگران نباشید آقای مان ... همه چیز تحت کنترل آسایشگاهه."

"حتما همینطوره."

بعد از گفتن این حرف قطع کرد و نگاهش ناخودآگاه به سمت تهیونگ کشیده شد. طراح جوان گویا خیلی سعی میکرد طوری وانمود کنه که انگار حواسش به حرف های بازپرس نیست، اما خب انگار یادش نبود اون با یه کارآگاه پلیس توی اتاق نشسته!

بازپرس نیشخندی زد: "به چی فکر میکنید آقای کیم؟"

تهیونگ با خطاب قرار گرفتنش، حواسش رو از اطراف جمع و نگاهش رو دوباره معطوف مرد کرد: "هیچی."

کوتاه و مختصر گفت، و البته به دروغ!

"نمیدونم این اتفاق رو چجوری توی ذهنتون تعبیر میکنید آقای کیم، اما ..."

Before I Fall || Yoonmin ✔Where stories live. Discover now